#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_44


آقا – چطوري؟

نگاه جمشيدخان به من و ترس افتاده تو جونم و سنگين تر شدن نگاه وثوق كنار آقا نشسته.

آقا – نگفتين جناب مهرزاد؟

دلم شور چيو زده نميدونم ولي نفسام پشت سد لبام مونده بود كه جمشيدخان گفت : آمينو عقد كن...

تكون خوردن وثوق و كشيدگي اخماش تو هم و آقاي تو سكوت جمشيدخانو برانداز كرده.

آقا – اون وقت چرا من بايد همچين كاري كنم؟

اين بار خروش جمشيد خان شد كشيدگيش به طرف جلو و براق شدنش تو صورت آقا.

جمشيد خان – فكر كردي من با اين همه سال معاشرت با آدمايي مثه تو ميتونم اعتماد كنم كه آمين هنوز...

سرم پايينه ، سراميكاي قهوه اي كف رو نگاه ميكنم و هاله كرم توشونو.

آقا – ميتوني ببريش دكتر.

جمشيد خان – من با اين دبدبه كبكبه دخترمو ببرم دكتر كه بدونم دوشيزه است يا نه؟ عقدش كن ، عقدش كن تا كلامون تو هم نره ، آيلين كه برگشت طلاقش بده.

دستاي مشت شده وثوق تو مسير ديدم بود و من فكر لباس نيمه كاره تو كولم بودم .

آقا – آهان ،شما فقط يه اسم تو شناسنومش ميخواي ، خب من آدم كم ندارم ...

جمشيد خان – منو نخندون مرد ، يا عقدش ميكني يا آيلين واسه هميشه اقامت اونورو ميگيره.

نگام تو صورت جمشيدخان چرخ ميخوره و امروز يه ته ريش كمرنگ داره.

آقا نگام نميكنه ، وثوق خيرمه ، جمشيدخان با لبخند به ، به زانو در اومدن حريفش خيره است.


romangram.com | @romangram_com