#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_38
خدا يا خودت كمك كن...
كوبيده شدن در و صداي داد و فرياد اميدم داد و اون عوضي با وحشت به در نگاه كرده گفت : مي كشمت، مي كشمت دختره ه*رزه.
در باز شد و هجوم وثوق و شايان و اون آقا به داخل و اون عوضي مبهوت خشك شد و نگاه من پر از التماس به وثوق خيره بود.
به اون عوضي كه زير دست وثوق مشت مي خورد با گريه خيره بودم و هق هق م يكردم و شايان اومد طرفم و من تو خودم جمع شدم و اون پتو رو دورم گرفت و من باز هق زدم و وثوق اون كثافت رو از اتاق بيرون كشيد.
نگاه آقا بهم بود و من متنفر بودم از اين نگاه ، بي احساس و يخ.
شايان – خوبي؟
نگاش كردم كه گفت : بهتره بخوابي.
سرم رو با وحشت تكون دادم كه كنارم نشسته دستم رو تو دست مردونه و پر محبتش گرفته گفت : اذيتت كرد؟
هق هقم بيشتر شده به وثوق از در تو اومده و چراغ رو روشن كرده نگاه كردم و وثوق طرفم اومده به گردن پر از حس دردم نگاه كرد و جلوی پام زانو زد و گفت : مي كشمش ، گريه نكن.
سرم تكيه گاه خواسته ، شونه برادرانه وثوق رو انتخاب كرد و خودش رو بهش رسوند.
وثوق با حرف هاش ارومم میکرد و گرمي دست شايان به شونم رسيد و من باز هق زدم و دلم گرفت از اين همه بي كسي.
*******
به وثوق خوابيده روي اون كاناپه منفور واسه عدم ترسم نگاه انداخته دوباره با اون مجله مد قدمتش دو سه ساله درگير شدم كه گفت : چرا نمي خوابي؟
رو كاناپه دراز كشيشو نشستگي كرده ادامه داده گفت : ميترسي؟
نگامو جاي اون همه مردونگي به مجله دوختم كه باز گفت : اونقدر زدمش كه تقاص تو رو گرفته باشم.
- نميتونم بخوابم ، حس ناامنيه واسم هست ، خب تو بخواب.
romangram.com | @romangram_com