#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_39
- بيا حرف بزنيم.
- الان كه صبحه پس چرا جمشيدخان نمياد؟
- خب حتما تو راهه ، تو ديشب تا حالا چطور با اون همه آنتي بيوتيك بيدار موندي من نميدونم.
- تو هم بيدار بودي.
دست ميون اون همه مو برده گفت: من واقعا متاسفم آمين ، نبايد تنهات ميذاشتم.
- اونقدر صدام بلند بود كه بشنوين؟
- جيغ كه كشيدي بند دلم پاره شد ، ماها تو زندگيمون كم غلط نكرديم ولي با اهلش بوديم ، از آدماي دله و بي بته بدم مياد ، از جماعتي كه عين حيوونن متنفرم.
- يعني از اون دسته آدماي جنتلمني؟
- اينطور ميگن.
فيگور دستاي دراز شده به دو طرفش روي پشتي مبل رو با خنده برانداز كرده گفتم : تو مثه اين آقاتون دلت واسه هيشكي نسريده؟
- نميدونم.
- پس سريده.
- تو رنج سني خودت حرف بزن بچه.
- چرا اين همه ميخواي منو بچه كني؟
- چون بچه اي.
- سارا هميشه ميگه من بزرگم ، هميشه بزرگتري ميكنم ، خودمو محق ميدونم كه زندگيشونو واسم بريزن رو دايره ، زورگوام ، من كنار اون دوتا خيلي زورگوام.
- چون بچه اي.
romangram.com | @romangram_com