#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_34
نگام تا نگاه شايان بالا اومده گفتم : براي چي خوشحال باشم ؟ براي كسي كه به خاطر من نمياد يا براي كسي كه قراراي كاري اين هفته اخيرش خيلي مهمتر بوده؟ دقيقا مي توني برام بازش كني كه از چي بايد خوشحال باشم؟
دست وثوق روي شونم نشست و فشردنش نرم بود و مثلا تسکین دهنده.
وثوق – بي خيال اين حرفا ، دختر تو چقدر زنگ خور داري؟ عزيز ترين و آهو و سارا تركوندن گوشيتو ، اين دم آخريا كه سارائه تو اس ام اس داره فحش زنده مردتو بالا ميده.
- سابقه نداشته بيش از يه نصف روز از هم بي خبر باشيم.
شايان – پس ما اگه اين مرتيكه الاغو بندازيم جلوشون تيكه بزرگش ميشه گوشش.
- اون آقاتون خوب از پس خودش برمياد ، در ضمن من پامو از اينجا بذارم بيرون عمرا ديگه حتي فكر اين بيفتم كه بخوام ببينمش چه برسه بخوام ازش انتقام بگيرم.
وثوق – وقتي بري دلم برات تنگ ميشه.
شايان – از صدقه سر تو فسقله بچه يه شمال اجباري هم نصيبمون شد.
لبخند تلخم رو ديد و من آروم روي اون كاناپه سه نفره رو به دوتاشون دراز كش شدم و گفتم : يعني ميشه فردا بياد؟
وثوق پتوی روي تنم رو تا گلوم بالا آورد و خيره تو چشام گفت : استراحت كن و به هيچي هم فكر نكن.
- من فردا اين جوري برم جلو جمشيدخان كه بنده خدا خيال مي كنه يه جنگليو گذاشتين جلوش ، دارم از گند خودم خفه ميشم.
وثوق – شب برنامه رو رديف مي كنم بتوني بري حموم.
- ممنون.
وثوق – به شرطي كه دوباره اين همه بلا سر خودت نياري.
خنديده نگام تو اون همه مردونه هاي صورتش چرخ خورد و چقدر برادرانه هاش قشنگ بودن.
*******
romangram.com | @romangram_com