#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_33
- من كوچولو نيستم ، مني كه تو اين چند ساله خرج خودمو دادم كوچولو نيستم ، مني كه حتي اون وقتايي كه دستم تو جيب خودم نبود و قد چيزي كه م يخوردم سگ دو ميزدم كوچولو نيستم ، من از كلمه كوچولو متنفرم چون باهاش حس می كنم هيچ غلطي تو زندگيم نتونستم بكنم كه همه اين همه ضعيف مي دوننم.
- مگه يه آدم براي ضعيف به نظر نرسيدن بايد غلط بكنه؟
- غلط دستوري بود الان؟
باز شدن در اتاق و اومدن وثوق و شايان با خنده اون مرد شلوراك پوش ركابي به تن رو برانداز كرد.
شايان – اجالتا زياد گرمت نيست داداش؟
وثوق – خفه ، زندگي نداريم از دست اين جماعت ،تو چرا اينجايي كله سحري؟
شايان – بيدار شدم اومدم اينجا چندتا مقاله بخونم.
وثوق – اصلا كلا معلومه داشتي مقاله مي خوندي.
شايان – بس كه اين دختره حرف مي زنه.
- تو كه داري همش حرف مي زني.
خنده وثوق تنها عايدي داشتنش موهاي به هم ريخته تر من بود.
پتو رو دورم بيشتر گرفتم و زانوهام بيشتر تو سينه جمع شد.
وثوق – خبر داري مهرزاد داره مياد؟ مث اينكه قرار مهم داشته نمي تونسته بياد.
شايان – مثه مهرزاد تو زندگيم كم نبوده ، يه نمونه هم همين مرتيكه الاغ.
وثوق – جون داداش يه بار يكي از اين كلماتو جلوش بگو دلمون واشه.
شايان خنديد و نگاش رفت سمت من خيره به اون سيب گاز زده لپ تاپش.
شايان – چرا ساكتي؟ خوشحال باش كه داري فردا ميري.
romangram.com | @romangram_com