#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_29
- اوهوم.
- اسم من هم شايانه.
فقط نگاش كردم كه گفت : بهتري؟
سرمو تكون دادم و وثوق گفت : من مي خوام بدونم كدوم گورستوني تو اون تاريكي مي خواستي بري.
- من مي دونم جمشيدخان نمياد پس چرا بي خيالم نمي شين؟ آيلينو من مي شناسم ، اون راضي به اين وصلت نمي شه.
شايان – چرا ؟ اون مردي كه تو ديدي همه چي تمومه.
- شاهيني كه من ديدم اونقدر تو كل زندگي آيلين بوده كه هيچ مردي نتونه به چشم آيلين بياد ، شايد شاهين كمتر باشه ولي آيلين از همون بچگيش ديوونه شاهين بود، خيليا ديوونش بودن.
وثوق – واجب شد اين پسره رو ببينيم.
- اون ايران نيست ، بعدش هم بهت نمياد به پسرجماعت نظر داشته باشي.
صداي خنده شايان تو اون اتاق پر از قفسه هاي كتاب انعكاس پيدا كرد و وثوق رو هم به خنده انداخت.
شايان – شاهين چي كاره آيلينه؟
- پسرعموشه ، برادر جمشيدخان كه مرد زنش همه چيزو فروخت و رفت اونور ، شاهين خيلي ساله اونجاست ولي زياد مياد ايران.
وثوق – همه خونواده جمشيدخان اونورن؟
- جمشيدخان فقط يه خواهر ديگه داره كه اون هم فقط يه پسر پونزده ساله داره.
وثوق – شنيدم جمشيدخان از زنش جدا شده.
- زن سابق جمشيدخان هم تو اتريش زندگي مي كنه مثل شاهين و مادرش.
شايان – تنها؟
romangram.com | @romangram_com