#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_23
سرم سنگين شده بود و بيشتر به اون تنه فشرده شد.
سايه جلوم خم شد و من چشام رو بستم.
دستم كرخت تر و بي حس تر بود .
دستش طرف صورتم اومد و من با آخرين توان سر عقب بردم.
كمرم مي سوخت و حالت تهوع ول كنم نبود.
دست مونده تو چاله آب رو به دست گرفت با يه كشش بلندم كرد.
دستم رو كشيدم و راه به جايي نبردم.
دنبالش تلو تلو خوردم و تهش با زانو رو زمين افتادم و با بي توجهي اون چند قدم دنبالش كشيده شدم و مچ دستم درد گرفت و زانو هام سوخت و كمرم بيشتر تير كشيد و يه چي به پهلوم كشيده شد.
كنارم رو زانوش نشست و بلندم كرد و من تو تب مي سوختم.
- مثلا مي خواستي كجا بري؟ تا صبح كه مرده بودي.
انتظار واسه همپايي با اون قدماي پرانرژي و محكم خيلي غير منصفانه بود.
- تهش جنازت مي شد خوراك چارتا حيوون.
اون حرف مي زد و راه مي رفت و من رو دنبال خودش مي كشيد و كمر من تير مي كشيد و مي سوخت و پاهام توان نداشت.
- داري مي ميري بدبخت.
اون مي گفت بدبخت و همه زخماي تنم به زق زق افتاده بود.
- اگه جا من ، يكي از اون دوتا لاشخور مي اومد سراغت مي خواستي چه غلطي كني؟
مچ دستم بيشتر درد مي گرفت و داغ تر مي شد و من ديگه جوني نداشتم.
romangram.com | @romangram_com