#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_22
اون فلز كوچيك تو جيبم حس شدني تر و اتاق سردتر و تنم داغ تر و سرفه هام خفه تر.
روسري هميشه يدك كش كيفم شده رو روي سر انداختم و با اون نور چراغ قوه عقربه هاي ساعت رو بالا پايين كردم.
*******
دلم از اضطراب فشرده شد ، كمرم بيشتر از همه ي اين چند روزه به سوزش افتاد ، گلوم آتيش گرفت ،چشمام از شدت تب و داغي به سختي باز شد ، خودمو ميكشيدم طرف اون درخت كه شايد ميشد تو تنش يه كم آروم گرفت.
خودمو تو شكافش فرو كرده سردي هوا رو به جون خريدم.
چشمام از شدت درد روي هم مي رفت و واسه عدم خوابم دستم رو تو چاله پر آب كنار درخت فرو كردم و با سرديش هوشيارتر شدم.
صداي يه خش خش عذاب آور جون به سرم مي كرد ، يه خش خش اعصاب خرد كن كه انگار نشات گرفته از توهمات تبم بود.
سرم رو به تنه خيس خورده درخت تكيه دادم ، كوله به تو بغل با آخرين رمق مونده اون دست خلاص شده از چاله آب رو تو سينه فشردم.
دوباره صداي خش خش و اشكاي رو گونم چكيده بابت اين ترس و رو به موتيم.
نفسام درد مي كرد.
تنم مثه كوره بود.
اون دست گير به چاله آب ، تو تنم حس نمي شد.
همه زخماي تنم مي سوخت.
باز صداي خش خش و ولوم بالاترش و نگاه گشته من تو اون تاريكي .
نفسم درد مي كرد و بالا اومدنش سخت شده بود.
سايه جلو روم بود و من سر بالا نمي آوردم.
romangram.com | @romangram_com