#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_21

- ار چند سالگي خرج خودتو ميدي؟

- شونزده سالگي ، ولي فكر نكن نفهميدم پيچونديا.

- وقتي خواستي از اينجا بري بهت ميگم.

- يه چي بگم؟

دستشو واسه تخمين ميزان تبم به پيشونيم چسبوند و گفت : بگو.

- ازت خيلي خوشم مياد.

خنديده موهاي تو پيشونيم رو به هم ريخته تر از ايني كه هست كرد و من خنديدم و به سرفه افتادم و گلوم آتيش گرفت و تنم داغ تر شد.

- من ديگه برم ، فردا واست دارو ميارم ، يه امشبه رو تحمل كن.

- من چند شبه دارم تحمل مي كنم.

لبخندش و منی که بيشتر از حد معمول به اون همه مردونه هاي صورتش خيره شدم.

اون فلز كوچيك تو جيب شلوارم حس شدني تر شد و سرفه هام بيشتر شد و تنم داغ تر شد و به رفتنش خيره شدم.

- شب نمي خواد اينجا وايسين ، برين بخوابين.

- اما آقا گفتن...

- يادت رفته من كيم؟

- چشم وثوق خان ، هرچي شما بگين ، فقط اگه دختره...

- حوصله حرفاتو ندارم.

صداي قدماي چند نفر و لبخند تلخ من به اون همه اعتماد وثوق.

romangram.com | @romangram_com