#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_20


- مي خواي بري؟

- نرم؟

- تنها كه ميشم مي ترسم ، از اون دوتا آدم پشت در مي ترسم .

- باشه يه كم مي مونم.

لبخندم رو تو نور ديده لبخند تو صورتم ريخت و كنارم رو اون زمين سرد و نمور به ديوار تكيه زده نشست و من لباس اون زنيكه تازه به دوران رسيده رو بيرون آوردم و به اون يه كم كار دست مونده روش نگاه انداختم و بند و بساطم رو ريختم بيرون و واسه عدم فكر به اون گلودرد و تبِ كم كم بالا رفته تو وجودم با تنظيم نور چراغ قوه رو لباس دست به كار شدم كه گفت : تو داري چي كار مي كني؟

- با اين سوزنه شاهرگتو مي خوام بزنم ، خب دارم خياطي مي كنم ديگه ، تهش كه از اين خراب شده خلاصي پيدا م يكنم البته اگه اين آقاتون وحشي نشه بزنه لت و پارمون كنه ، بايد كار مردمو تحويل بدم.

- خياطي مي كني؟

- اوهوم.

- دقيقا نقش تو ، تو خونه مهرزاد چيه؟

- دقيقا نقش تو ، تو دم و دستگاه آقا چيه؟ بهت نمي خوره اجيربگيرش باشي.

- زبونت درازه دختر.

- نگفتي.

- مگه تو گفتي؟

- من هيچ كاره ام ، يه جورايي زياديم تو اون خونه ، جمشيدخان صدقه سري خودش و آيلينشو ميده و منو آواره كوچه خيابون نمي كنه.

- تو مثلا الان تب داري؟

- من جون سختم ، ياد گرفتم جون سخت باشم ، نازكش نداشتم كه وقتي مريض ميشم عين پروانه دورم بگرده تا لوس شم.


romangram.com | @romangram_com