#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_18
عادتم شده دلسوزي همه برام ، حتي دلسوزي يه مرد دو روز باهاش آشنا شده به اسم وثوق.
فلز كوچولوي اميدم رو تو مشتم فشردم و رو زمين درازكش شدم و باز دردگلوم غوغا كرد و سرما تا استخونم فرو رفت و دلم باز گرفت از اين همه تنهايي.
صداش رو شنيدم كه گفت : درو ببند نمي دونم اين كليدمو كجا گذاشتم.
يعني هيشكي نگران نشده؟
حتي آهو و سارا؟
حتي خانوم گل؟
حتي اون عزيزترين؟
جمشيدخان مهرزاد كه عمرا دل نگروني بابت من و زندگيم تو وجودش بره و بياد.
چرا حق من هميشه بدترينه؟
چرا جمشيدخان اين همه از من بدش مياد؟
چرا عزيزترينم دل نگرونم نميشه؟
دلم تنگه ، تنگه همون بركه پاتوق من و تنهاييم شده.
دلم تنگه ، تنگ همون انباري ته پاركينگ ملقب به اتاق حتي با وجود اون تشك كهنه آيلين.
دلم تنگه ، تنگ همون خونه كوچولوي وسط شهر و اون خياط خونه.
دلم تنگه ، تنگ عزيزترينم.
دلم تنگه ، تنگ آهو و سارا.
romangram.com | @romangram_com