#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_129
*******
تنم خسته بود و شكمم گرسنه بود و روحم خواب ميخواست.
همه شركت جز نگهبانش رفته بودن و من مونده بودم و مانيتور و پنج برگ ديگه كه بايد تايپ ميشد.
وثوق امشب زنگ نزده بود و خاله مهري زنگ نزده بود و عاطي زنگ نزده بود و فقط صيام به قول خودش دزدكي با تلفن بيسيم شماره منو كه حفظش بود گرفته بود و با مامانش ده دقيقه صحبت كرده بود و كلي هم گله و شكايت كرده بود و من با شنيدن صداش چقدر انرژي گرفته بودم.
نگام به ساعت مانيتور بود كه دو نيمه شبو نشون ميداد و اون ساقه طلايي از صبح جيرم شده هم تموم شده بود.
پنج صفحه بعدي با همه خوابالودگيم تا يه ساعت و نيم طول كشيد و ويرايشش نيم ساعتي وقت گرفت.
ساعت چهار سر روي اون ميز گذاشتم و دلم از اين همه بي رحمي شوهرم گرفت.
به خودم كه ميام سر و صداي عمو بايرام ، يكي از خدمه ، بيدارم ميكنه و عمو ميگه...
- چرا اينجا خوابيدي بابا ؟ ديشب نرفتي خونه ؟
- نه كارم طول كشيد.
بي حرف به كارش ميرسه ونگاه من به تيپ داغون خودم ميفته و جلسه هيئت مديره امروزه و من چطور بايد به خودم برسم معلوم نيست.
گوشي رو به دست ميگيرم و دست به دامن سارايي ميشم كه هنوز تو خواب نازه و فحش ميكشه به رفته و موندم.
آقاي رئيس با بوي تلخ ادوكلونشون وارد ميشن و تيپشون امروز محشر تر از هر روزه.
نگاش كه به من ميفته تعجب ميكنه و بعد ميتوپه بهم كه...
- تو با اين تيپ ميخواي...
- سلام ، خون خودتونو كثيف نكنين ، سارا الان برام لباس مياره.
- نميخواي بگي كه ديشب اينجا موندي.
romangram.com | @romangram_com