#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_12
متاسفه و در رو پشت سرش قفل ميزنه...
متاسفه و انباري تاريك تر ميشه...
متاسفه و سرما بيشتر تو انباري جولون ميده....
يكبار جاي آيلين بودن رو هم ديديم.
*******
باز هم طبق قرار نانوشته اين چند وقته در روي پاشنه چرخيد و صداي قيژ داد و اون چشم قهوه ای با سيني تو دستش وارد انباري شد.
زانوهامو بيشتر تو بغل گرفتم و به اومدنش و كنارم نشستنش نگاه كردم.
- چطوري؟
بي جواب ، اون ، تقريبا نجات دهنده و حامي رو زيرپوستي از نظر گذرونده ، گفتم : چرا نمي ذارين من برم ؟ من اونقدر شعور دارم كه بدونم اون يارويي كه منو زير مشت و لگد گرفت يكي از اون همه خاطرخواهاي آيلينه ، و مي دونم كه از همشون خيلي رده بالاتره ، پس عمرا طرف پليس و اينجور مسخره بازيايي برم ، بحث شما جمشيد خان مهرزاده كه بياد اينجا دنبال من ؟ نمياد ، به خدا نمياد ، من اونو ميشناسم ، اون تو اين هفته حداقل پنج تا قرار مهم كاري داره كه به خاطر من هيچ كدومشونو بي خيال نميشه.
- پس زبونو داري.
بهتزده اين همه ريلكسي بودم و گفتم : نمي ذارين برم ؟
- نه تا وقتي اون مرد كله خرابِ بيرون آمپر چسبونده ، يه اتفاقايي افتاده كه تو ازش بي خبري و بهتر هم هست بي خبر بموني ، اون مرد بيرون اتاق به خاطر اون اتفاقا پتانسيل اينو داره كه سر اولين نفر حرصشو خالي كنه پس مطرح شدن موضوع تو مساويه با يه شب پذيراييت با مشت و لگد كه اين بار واقعا از دست هيچ كدوم از ماها هيچ كاري برنمياد چون اين يارو سگ بشه بدتر از سگ ميشه.
- مگه چي شده ؟
- بشين غذاتو بخور.
دست خشك شده از سرمام رو طرف قاشق بردم و ميون مايع رقيق تو ظرف كه با كم خرجي يه كم هوش ميشد فهميد سوپه گردوندم و گفتم : شما به جمشيدخان خبر دادين؟
به جا من حرف خودش رو زد.
romangram.com | @romangram_com