#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_11

صداي مهربون اون مردی بود که شال رو از گرد گردنم باز کرد ، بود و نگاه من تو تاريكيِ اون انباريِ نمور تو صورتش رژه می رفت و قفل نگاه قهوه اي ناپيداش شد.

- بلند شو يه چي بخور ، دو روزه هيچي نخوردي.

دو روز ؟

يعني اون از باغ لواسون آقا احتشام برگشته؟

يعني امروز چي ميپوشه ؟

يعني امروز كي واسش صبحونه حاضر ميكنه؟

يعني كي قراراشو ياد آوري ميكنه؟

اون منشي حواس پرتش؟

با كمك دست اون مرد نشستم و كمرم بيشتر به سوزش افتاد و لب پر از خون خشكيدم رو به دندون گرفتم و به ليوان آب تو دستش با ولع چنگ زدم و باز فكم از هجوم اون همه سرعت من براي آب خوري درد گرفت.

- آروم تر ، بيا برات لقمه گرفتم.

لقمه هاي نون پنير رو تو تاريكي راهي معده پر دردم كردم و دلم به هم خورد و دستشو پس زدم كه گفت : من ديگه بايد برم ، مهرزاد كه بياد تو هم راحت ميري دنبال زندگيت.

راحت ؟

با اون سوزنش كمر و شقيقه و صورت پر از خون خشكيده؟

واقعا ميشه راحت رفت سراغ زندگي؟

چقدر راحت واقعا...

دستش در رو باز كرد و من با اون گلوي خش برداشته از شدت سرما گفتم : مگه من چي كار كردم ؟

- واقعا متاسم.

romangram.com | @romangram_com