#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_119

ميريزه از اين حسرت به دليم...

ميريزه از اين بي خواستگاري ، پيش كش شدنم...

ميريزه از اين كتك خوردناي جاي هديه بعد از عقدم...

و من يك روز جبران ميكنم...

همه ي اين بد بياريها رو جبران ميكنم...

- خب اگه اجازه بدين...

مكث مادر شاخ شمشاد تو چشمم رفت و من مسير نگاشو دنبال كرده رسيدم به همون سفيد ناناسي كه علاوه بر صيام من هم ارادتي بس عظيم نسبت بهش پيدا كرده بودم و يه لبخند نامحسوس نشست رو لبم و ...

به اون هيكل گنده بالاي مبل سنگر گرفته با تفريح نگاه كردم و گوشام از ولوم بالاي اون همه جيغ سوت كشيد...

- مو...موش...مـــوش...واااي...

جو كه به هم ريخت ، خواستگارا با سرعت خونه رو ترك كردن و عاطي نفس آسوده روي مبل ول شد و تيام عصبي به همستر توي مشت وثوق نگاه كرد و دادش هم خونه رو لرزوند هم تن منو...

تيام – صيــــــام...

وثوق – چته داد ميزني ؟ صيام استخره.

مييديم قدماي بلندشو كه طرف آشپزخونه برداشته ميشد و مي فهميدم كه شستش خبردار اينه كه من اون غلط اضافه رو كردم و آبروشو ريختم و من چه تند اشهد ميخوندم زيرلب.

وثوق – كجا داري ميري؟...تيام با توام.

دوئيدم ، از در باز شده توي حياط دوئيم و حس ميكردم قدماي بلندشو پشت سرم ، تو پاگرد طبقه پايين بهم رسيد و موهاي دم اسبي شدمو كشيد و به پشت پخش زمين شدم و تك به تك زخماي درحال ترميمم به سوزش افتاد.

بازومو پرشتاب كشيد و به داد و بيداد از راه دور وثوق بي توجهي كرد و من پرت شدم تو تبعيدگاهم با دكوراسيون يه تشك.

ترس رفته رفته وجودمو ميگرفت و من خودمو رو زمين عقب ميكشيدم و اون قدم به قدم جلو مي اومد.

romangram.com | @romangram_com