#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_117

اومدن صيام تو آشپزخونه نگامو از تعجب به درآورد و دستام براي به آغوش گيري اون موج محبت باز شد.

صيام تو بغلم خودشو جا كرده گفت : عاطي ميخواي زن يكي ديگه بشي؟ پس عمو وثوقم چي؟

عاطي با ذوق خودشو جلو كشيد و لبخند ول داد و گفت : صيامي ؟

صيام – اوهوم؟

عاطي – اون همسترات بودن...

- بچه رو خر نكن ، يه كاريش ميكنم.

عاطي – عاشــــقتم.

- حالا برو آماده شو ، زياد هم به خودت نرس.

عاطي – اونكه ميشم عينهو تيمارستان فرار كرده ها ، به نظرت شلوار دامني سبز و بلوز مردونه طوسي به هم مياد ؟

- راست كار امشبه ، فقط يادم باشه قرص زير زبونياي خاله رو بذارم دم دست.

گونم رو كه بوسيد ، از آشپزخونه زد بيرون و من داد زدم كه ...

- خر نشي اون جل كهنه ها رو بپوشيا .

صداي خندش پيچيد و من شرط ميبندم يه چي بدتر بپوشه.

- صيام؟

- بله ؟

- همستراتو مياري؟

- واسه چي؟

romangram.com | @romangram_com