#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_111

تيام – به تو مربوط نيست.

وثوق – آمين برو بخواب.

تيام – وثوق همين الان گورتو گم ميكني وگرنه...

وثوق – وگرنه چي؟

خودمو عقب كشيدم كه تيام داد زد...

تيام – تو كدوم گوري ميري؟ تا ياد نگيري با من چطور برخورد كني اجازه نداري قدم از قدم برداي ، شيرفهمي؟

خواب صيام سنگينه ولي با داد باباش تكوني خورد و وثوق اونو بيشتر به بغل فشرد.

وثوق نگروني بابت منو واسه يه لحظه فراموش كرد و راه پله ها رو با دو بالا رفت و من موندم و تيامي كه تو دو قدميم وايساده بود و باز با نگاش وجب به وجب وجودمو نگاه ميكرد و چشماش عجيب خمار بود.

- بابا جونت سلام يادت نداده ؟

- ببخشيد ، من حواسم نبوده .

- حالا كه حواست هست ، بگو.

- سـ....سلام.

- سلام چي؟

- سلام رئيس.

- آهان ، پس خيلي هم باري به هر جهت بار نيومدي.

فاصله دوقدم به يه قدم رسوند و دستاش پهلوهامو فشرد و سرش كنار گوشم از حركت ايستاد و نفساي داغش از بازي شالم گوشمو سوزوند.

- قرار داشتي ؟ با پسر من ميري كثافت كاري؟ طرف بهت خوب رسيده ؟

romangram.com | @romangram_com