#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_110
سارا - تيپ زدي ، خبريه؟
- بده آدم حسابت كردم خواستم از وجودم مستفيض شي.
صداي صيام گشنه و تشنه كه بلند ميشه سارا رو كنار ميزنم و مي چپم تو اون خونه ي براي من امن ترين نقطه اين شهر.
كنار خنده هاي صيام و قربون صدقه هاي سارا و آهو شام ميخورم و چقدر كنار اين جمع خوشبختم.
*******
صيام تو بغلم به خواب رفته رو جابه جا ميكنم و لبامو به گونش چسبونده آروم و پر از عشق مي بوسمش.
به وثوق روي پله هاي ورودي به انتظارمون نشسته لبخند ميزنم و اون هم با دو قدم بلند خودشو بهمون رسونده در حال گرفتن صيام از بغلم ميگه...
- خوش گذشت؟
- به صيام بيشتر.
- پيش سارا و آهو بودين؟
- اوهوم.
خسته از يه شب پر از خوشي خودمو به سالن رسوندم كه اون مرد من تا ابد ازش متنفر رو ديدم كه همچنان تو دود سيگار مهمون بود و با قلپ قلپ زهرماري بالا رفتن از خودش پذيرايي ميكرد.
آروم از كنارش گذشتم كه گفت : اون باباجونت ادب يادت نداده بچه؟
رو پاشنه پا چرخيدم و نگاه خيرمو دادم به مردي كه با چشماش انداممو زير و رو ميكرد.
وثوق – آمين چرا نميري بخوابي؟
نگاش پر از اخم طرف من نشونه رفته بود و همچنان صيام به بغل روي اولين پله ي راهيابي به طبقه بالا وايساده بود.
romangram.com | @romangram_com