#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_109

لبخندم نرم نرمك جا خوش ميكنه رو لبم و نه انگاري اين مرد همچينم بي توجه نيست به بچش.

به خودم كه ميام با اون آرايش دخترونه چشماي مشكيم خوش حالت تر شده و لبام سرخ و دوست داشتني ، من از آيلين كمترم ولي بد هم نيستم.

بافت كوتاهم و و شال پشميم بهم مياد و دسته اي از موهاي لختم كه روي صورتم ميريزه رو عجيب دوست دارم.

به صيام خوش تيپ شده توي اون شلوار جين پر از نوشته هاي نامفهوم انگليسي و سويي شرت سرمه اي با لبخند نگاه ميكنم و حس عشقم ميجوشه.

صيام بي حرف دست منو گرفته آماده رفتن ميشه و من توي گوشش ميگم كه...

- از بابا خداحافظي كن.

- اون كه جوابمو نميده.

- تو وظيفه داري از بابات خداحافظي كني.

از همين جاي وايساده پر اخم و زيرلبي از باباش خداحافظي ميكنه و جوابي نميشنوه و نه انگاري اين مرد آدم بشو نيست ، انگار فقط دردش چشم زهر گرفتن از من بوده.

با اون فكر بكرم پيتزا رو گرفته ميريم به سمت اون يه قطعه از بهشت خدا.

آهو پر سر وصدا در باز ميكنه و منو آدم حساب نكرده صيامو به آغوش ميكشه و سارا با اون شلوارك تا وسط رونشو گرفته و اون تاپ پشت گردني تا وسط حياط ميدوئه و دستاشو براي صيام باز ميكنه و صيام با ترديد خودشو تو بغل پر از عشق يكي از اقوامش جا ميكنه.

آهو – آمين خانوم چه كرده.

- همه رو ديوونه كرده.

صيام ميخنده و سارا بنداي كفش صيامو باز ميكنه و ميبرتش داخل و آهو كنارم قدم برداشته ميگه...

آهو – دلمون تنگت بود خانوم.

- منم ، صيام دلش ميپوسه تو اون خونه.

سارا تو درگاه وايساده سرتاپامو با نگاش وجب كرده ميگه...

romangram.com | @romangram_com