#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_108
- چيو؟
- حالم ازت به هم ميخوره ، نه فقط به خاطر اينكه زندگي منو مختل مكردي ، نه فقط به خاطر اينكه سربارمي ، به خاطر اينكه فرشته رو از زندگي بروندي.
ميشكنم و دنبال خرده هامم.
غباري كه از تو نشسته توي قلبم ، بارون چيه ، سيل نميتونه بشوره
*******
وثوق قرار شام كاري داشت و عاطي هم خونه دوستاش بود و خاله هم سردرد بود و من بودم و صيام دلش پيتزا خواسته.
- خب دوتايي با هم بريم.
- بابات ميذاره؟
كلافه به پشتي مبل تكيه زد و خيره من شد.
از پله ها پايين اومدن رئيسو ديدم و صيام خودشو به من چسبونده با پررويي ذاتيش رو به باباجونش گفت : ميشه من و آمين بريم شام پيتزا بخوريم؟
نگام تيام من سرم پايين رو نشونه رفت و من خسته از اين سنگيني نگاه بهش نگاه كردم و اون دور از ذهن من گفت : قبل از دوازده خونه باشين.
ميگه و من چشام درشت ميشه از اين همه توجه داشته به پسرش و آقا پشت بار ميشينه.
صيام طرف پله ها ميدوئه و من راه اتاقم رو در پيش ميگيرم و صداش منو متوقف ميكنه.
- صيام بچه منه و اگه يه خال رو تنش بيفته باعث و بانيشو نابود ميكنم ، حاليته كه؟
- بله رئيس.
- خوبه.
romangram.com | @romangram_com