#بگذار_آمين_دعايت_باشم_پارت_105
- غذا حاضره جناب ملكان...
و جلوي اون آدم لبخند به لب و نگاهش آزارم نداده رئيس بگويي راه نميندازم.
هر دو از كنار من ميذرن و تو لحظه آخر تيام سر كرده تو گوشم با اون داغي نفساش ميگه كه...
- بايد ميگفتي غذا حاضره رئيس.
پوزخندم رو نمي بينه و لبخند پيروزي زده از كنارم ميگذره و من خيلي گشنمه.
بعد از ناهار هم باز چپيده تو اتاق صداي بلند خنده راه ميندازن و من هم با فايل ها درگير شاهد باز شدن در آسانسور ميشم و آدمي كه انتظارشو نداشتم.
- چطوري خوشگله ؟
- تو اينجا چه غلطي ميكني ديوونه؟
- هيچي عزيزم ، داشتم اينورا رد ميشدم ديدم شركت پسردايي جان جانم تو مسيذه گفتم يه سركي بكشم.
- ديوونه ميدوني اگه بياد بيرون...
- چيزي نميشه ، من دختر عمشم و بار اولم نيست كه ميام.
- يعني قبلا هم اومدي؟
- اوهوم ، من با تيام روزگاري داشتم.
- دوسش داشتي؟
خنديد ، به سوال جدي و بي خيال من خنديد.
- آره خيلي دوسش داشتم ، اون پسردايي بود ، برادر بود ، رفيق بود ولي پشت نبود ، پشت نبود كه از وقتي از خونه بابام زدم بيرون واسم بشه پناه.
- اين مرتيكه اي كه من ديدم اصلا آدمنيست چه برسه پشت و پناه.
romangram.com | @romangram_com