#به_من_بگو_جذاب_پارت_97
مگ یجورایی شک داشت قضیه ی انعام برای اون هم صدق کنه.
همونطور که مارک رفت تا به کنی ملحق بشه،مگ با نفرت به کیفِ آبیِ بزرگ تد نزدیک شد. روکش های طلایی چوب ها با دوخت روی کیف ست شده بودن. فقط دو تا روکش اونجا بود، احتمالا یکیشونو گم کرده بود. تد اومد پشت سرش به روکش گم شده و بعد به مگ اخم کرد:
"داری زیادی با اسکیپجک صمیمی می شی. بکش کنار."
نقش سربازِ خوب رو بازی کردن بی فایده بود. مگ صداش رو پایین نگه داشت:
"من توی هالیوود بزرگ شدم به خاطر همین مردهای خودشیفته رو خیلی بهتر از تو می فهمم."
"این چیزیه که خودت فکر می کنی."
کلاه لبه داری که دستش بود رو روی سر مگ گذاشت و گفت:
"یه کلاه لعنتی بذار سرت. ما اینجا آفتاب واقعی داریم مثل اون آفتاب ضعیفی که توی کالیفرنیا بهش عادت داری نیست."
توی حفره ی نهم مگ برای اینکه دیدِ بهتری به تد بده چند تا علف هرز رو چید و باعث شد تد و پدرش یه حفره ی دیگه رو از دست بدن. با این حال حتی با وجودِ سه حفره ای که مگ ازشون گرفته بود و ضربه های خیلی دور و پرتِ تد موقعی که خیلی سعی کرده بود نشون نده چقدر از دست مگ عصبانیه،هنوز خیلی رقابتی عمل می کردن. دالی گفت:
"امروز داری بازیِ عجیبی انجام میدی پسرم. کمی هوش و استعداد همراه با مقداری دیونگیِ فوق العاده. سالهاست ندیدم اینقدر خوب یا اینقدر بد بازی کنی!!"
کنی از گوشه ی زمین ضربه ای زد و گفت:
"دلشکستگی همچین بلایی سر آدم میاره. باعث می شه آدم یکم دیونه شه."
توپش چند سانت دورتر از حفره ایستاد و ادامه داد:
"بعلاوه ی حقارتِ اینکه همه ی مردم شهر پشت سرش دارن براش دلسوزی می کنند."
romangram.com | @romangram_com