#به_من_بگو_جذاب_پارت_87


درو برای مگ باز نگه داشت و گفت:

"اینجا اتاق کدی هاست."

فضای بهم ریخته یه کاناپه ی فرورفته و تعدادی صندلیِ فلزی تاشو داشت. یه تابلو ی اعلانات با علامت قمار ممنوع که بالا ی یه میز تاشو که یه سری کارت و مهره های بازی پوکر روش پخش بود. تلویزیون رو روشن کرد و دی وی دی از توی قفسه درآورد.

"این ویدیوی آموزشی که ما توی برنامه ی کدی های جوان به بچه ها نشون می دیم. تا وقتی برگردم نگاش کن. یادت باشه نزدیک بازیکنت بمونی ولی نه در حدی که حواسش رو پرت کنی. چشمت به توپ باشه،چوب هاش هم باید تمیز باشن. تمام مدت یه حوله همراهت باشه. چمن هایی که توی فِروِی(۱) کَنده می شن و جای ضربه ی توپ ها رو روی چمن مرتب کن،منو ببین، و اصلا حرف نزن!!! مگر اینکه یکی از بازیکن ها باهات حرف بزنه."

"من نمی تونم ساکت باشم."

"بهتره امروز باشی،مخصوصا در مورد نظریاتت درباره ی زمین های گلف."

مارک جلوی در ایستاد و اضافه کرد:

"و هیچ وقت اعضای باشگاه رو با چیزی جز "آقا" یا "قربان" صدا نکن. به هیچ وجه از اسم کوچیک استفاده نکن،هرگز."

وقتی مارک غیبش زد خودشو روی کاناپه ی فرورفته پرت کرد. ویدیوی آموزشی شروع شد. امکان نداشت تد بودین رو آقا صدا کنه. حتی به قیمت تمام انعام های دنیا.

نیم ساعت بعد با یه روپوشِ سبزِ تا زیر باسنِ تهوع آور که روی تیشرت یقه دارش پوشیده بود بیرون مغازه ی تجهیزات گلف ایستاده بود،تمام سعیش رو کرد که با قایم شدن پشت مارک خودش رو نامرئی کنه ولی از اون جایی که حداقل پنج سانت از مارک بلندتر بود فایده ای نداشت. خوشبختانه چهارنفری که در حال نزدیک شدن بودن اینقدر توی بحثشون درباره ی صبحانه ای که تازه تموم کرده بودند و شامی که قصد داشتند اون شب بخورن غرق بودند که توجهی به اون نکردن.

به استثنای مردی که که مگ حدس می زد اِسپِنسِر اِسکیپجَک باشه بقیه رو که شامل تد، پدرش دالی و کِنی تِراوِلِر بودن رو می شناخت. و به جز اسپنسر اسکیپجک به یاد نمیاورد تا حالا این همه کمال رو یه جا دیده باشه حتی روی فرش قرمز. هیچ کدوم از این سه خدای گلف نشانی از کاشت مو،کفی افزایش قد یا ذره ای برنزه کننده نداشتند. این ها مرد های تگزاسی بودند. بلند،چهارشونه،با اراده و تنومند،مردهای مردانه ای که هیچ وقت چیزی در مورد مرطوب کننده های مردانه،وَکس سینه یا پرداخت بیش از بیست دلار برای کوتاهی مو نشنیدن. اونها نمونه ی واقعی قهرمان های آمریکاییِ اولیه بودند که به جای وینچِستر با چوب های گلف تمدن ساختن.

تد و پدرش به جز قد و هیکلشون خیلی شباهت دیگه ای به هم نداشتند. تد چشمهای کهربایی داشت درحالیکه دالی چشمهای آبی درخشان که حتی گذر سال ها کم نورشون نکرده بود،تد شونه های زاویه دار تری داشت در حالیکه شونه های دالی کمی افتاده تر بودند. لب های دالی درشت تر از پسرش بود حتی کمی زنونه بودند و نیمرخش ملایم تر بود اما هردوشون فوق العاده خوش قیافه بودند و با گام های راحت و رفتار مطمئن هیچ کس نمی تونست در پدر و پسر بودنشون شک کنه.

یه مرد مو خاکستری با موهای دم اسبی،چشمهای ریز و دماغ پهن از اتاقی که فهمیده بود اتاق کیف هاست بیرون اومد. اون فقط می تونست اِسکیت کوپِر باشه مردی که مارک گفته بود بهترین دوست و کَدیِ همیشگیِ دالی بودینه.

همونطور که مارک به سمت گروه قدم بر می داشت مگ سرشو پایین انداخت روی یه زانو نشست و وانمود کرد داره بند کفشش رو می بنده. شنید که مارک گفت:

romangram.com | @romangram_com