#به_من_بگو_جذاب_پارت_81


"می دونم."

"تو معجزه گر نیستی. فقط می تونی تمام تلاشتو بکنی."

تد غرغر کرد:

"خیلی وقته با بانو اِما ازدواج کردی. درست مثل اون حرف می زنی،احتمالا دفعه ی بعد دعوتم می کنی عضو کلوپ کتابتون بشم."

دو مرد در حالی که بهم تیکه می انداختند از کلیسا خارج شدند. صداهاشون محو شد. صدای موتور یه ماشین بلند شد. مگ روی پاشنه ی پاهاش نشست و نفسش رو رها کرد.

و بعد متوجه شد چراغ ها هنوز روشن هستند.

در دوباره باز شد،صدای قدم هایی روی کف چوبی بلند شد. به پایین نگاه کرد. تد وسط سالن ایستاده بود،انگشتهای شصتش رو توی جیبهای عقب شلوار جینش فرو برده بود و به جایی که قبلا محراب قرار داشت خیره شده بود ولی این بار شونه هاش کمی خم شده بودند و منظره ی نادری از مرد بی دفاعی که زیر ظاهرِ خونسردش قرار داشت به نمایش گذاشته بود.

لحظه ای به سرعت گذشت. تد به سمت دری که به آشپزخونه منتهی می شد رفت. شکم مگ از وحشت سفت شد. یه لحظه بعد،صدای فحشِ خیلی بلند و عصبانی ای شنید.

مگ سرش رو پایین آورد و صورتش رو بین دستهاش پنهان کرد. صدای قدم های عصبانی توی کلیسا پیچید. شاید اگر ساکت می موند...

"مگ!!"

فصل هفتم

مگ به سرعت به طرف تشک رفت و درحالی که خودشو برای نبرد آماده می کرد داد زد:

"من دارم سعی می کنم این بالا بخوابم،چه خبرته؟"

تد طوری با عصبانیت بالا رفت که پله ها زیر پاهاش به لرزه دراومدن،گفت:

romangram.com | @romangram_com