#به_من_بگو_جذاب_پارت_8


"منتظر فیلم جدیدِ پدرت هستم. هیچ وقت قابل پیش بینی نیست."

مگ جواب داد:

"می دونم که دوست داشتن عروس شدنِ لوسی رو ببینن. مخصوصا مامان. می دونید که چه حسی نسبت بهش داره."

"منم همین حسو به تو دارم."

رئیس جمهور از روی مهربونی این حرفو زد وگرنه برخلاف لوسی، مگ تبدیل به یه ناامیدی بزرگ شده بود. به هر حال الان وقت فکر کردن به شکست های گذشته و آینده ی نامعلومش نبود. باید به اینکه بهترین دوستش داشت بزرگترین اشتباه زندگیشو مرتکب می شد فکر می کرد.

لوسی فقط چهار ساقدوش انتخاب کرده بود، سه خواهرش و مگ. همگی منتظر رسیدن داماد و پدر و مادرش توی محراب کلیسا ایستاده بودن. هالی و شارلوت دخترهای واقعیِ مَت و نیلی، همراه خواهر ناتنیِ لوسی،تریسی،که هجده سالش بود و پسر خوانده ی هفده ساله ی افریقایی-امریکایی خانواده،آندره، دور پدر و مادرشون جمع شده بودن. مَت توی ستون پرخواننده ی روزنامه اش گفته بود:

"اگر خانواده ها نژاد داشته باشن،نژاد خانواده ما ترکیبیه."

بغض گلوی مگ رو گرفت،با اینکه برادرهاش باعث می شدن احساس حقارت کنه ولی الان براشون دل تنگ شده بود.

یهو در کلیسا باز شد. و اون با نیمرخ تیره توی نور خورشیدِ در حال غروب ایستاده بود.تئودور دِی بودین.

ترومپت ها شروع به نواختن کردن. و واقعا داشتن آهنگ هالِلویا(۱) رو می زدن.

مگ زمزمه کرد:

"خدای من"

لوسی هم زمزمه کرد:

"می دونم.همچین چیزهایی دائما براش اتفاق میفته. خودش می گه تصادفیه."

romangram.com | @romangram_com