#به_من_بگو_جذاب_پارت_77


وقتی معاون به طرف فروشگاه خوراکی ها راهنماییش می کرد تا با سرپرستش آشنا بشه، مگ به سختی می تونست باور کنه که بالاخره کار پیدا کرده. معاون بینیش رو بالا کشید و گفت:

"زمین های خصوصی ماشین نوشیدنی ندارند. ولی به نظر می رسه اعضای اینجا نمی تونن برای نوشیدن آبجوی بعدیشون صبر کنن."

مگ کنار اسب ها بزرگ شده بود و اصلا نمی دونست صبر کردن چیه. اهمیتی هم نداد. اون الان یه شغل داشت.

وقتی رسید خونه ماشینش رو پشتِ انباریِ قدیمی که توی بوته ها و درخت های اونطرف حصار سنگیِ دورِ قبرستون پیدا کرده بود،پارک کرد. سقفش خیلی وقت پیش از بین رفته بود و درخت مو،کاکتوس و علف های خشک اطراف دیوارهای ریخته رشد کرده بودند. وقتی چمدونش رو از توی صندوق بیرون کشید حلقه موی روی پیشونیِ عرق کرده اش رو با فوت کنار زد. حداقل تونسته بود ذخیره ی کوچیک خوراکی هاش رو پشتِ یه سری از وسایل برقیِ رها شده ی اشپزخونه پنهان کنه اما با این وجود جمع کردن و دوباره باز کردنِ مدوام وسایلش داشت خسته اش می کرد. همونطور که وسایلش رو بین قبرها می کشید، رویای کولر و جایی برای موندن که مجبور نباشه هر صبح آثار حضورش رو ازش پاک کنه رو می دید.

نزدیک جولای بود و کلیسا گرم تر از قبل شده بود. وقتی پنکه های سقفی رو روشن کرد ذرات گرد و غبار به هوا بلند شدند. هیچ کاری نمی کردند به جز چرخوندن هوا،ولی مگ نمی تونست ریسک کنه و پنجره ها رو باز کنه،همونطور که سعی کرده بود بعد از تاریک شدن هوا لامپ ها رو روشن نکنه. همین باعث شده بود هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشه و دقیقا ساعتی که قبلا بیرون می رفت حالا بخوابه.

لباسهاشو درآورد،فقط تاپ و شورت تنش بود، دمپایی هاش رو پوشید و از در پشتی بیرون رفت. همونطور که بین قبرها راه می رفت به اسم های روی سنگ ها نگاه می کرد،دیتزِل،میوسِبَچ، اِرنست. سختی هایی که باهاشون مواجهه شده بود در مقایسه با سختی هایی که این آلمانی های خَیِر وقتی خانواده و آشنایانشون رو رها کرده بودند تا توی این کشور ستیزه جو خونه بسازند کشیده بودند،هیچی نبود.

بیشه ی انبوهی پشت قبرستون قرار داشت. و اونطرفش یه نهر پهن که از رودخانه ی پِدِرنِیلز تغذیه می شد یه برکه ی شنای دِنج ایجاد کرده بود که مگ بعد از اومدن به کلیسا پیداش کرده بود. وسط برکه عمیق بود و آب تمیزی داشت،مگ هر بعدازظهر اینجا میومد تا خودشو خنک کنه. وقتی شیرجه زد با این افکار ناراحت کننده که به محض اینکه طرفدارهای تد بودین ببیننش،سعی می کنن کاری کنن که اخراج بشه،دست به گریبان بود. باید مطمئن می شد دلیلی بیشتر از نفرت اصلیشون بهشون نمی داد. چی به سر زندگیش اومده بود که بزرگترین آرزوش این بود که کارِ روندن ماشین نوشیدنی رو از دست نده؟

اون شب اتاقک مخصوص گروه کر به شدت گرم بود و روی تشک ناهموار غلط می زد باید صبح زود می رفت باشگاه و سعی کرد خودشو وادار به خوابیدن کنه اما وقتی بالاخره چرتش برد، صدایی از خواب پروندش. چند ثانیه طول کشید تا متوجه بشه صدای باز شدن درهای پایینه.

وقتی لامپ ها روشن شد،روی رختخواب نشست. ساعت سفریش نیمه شب رو نشون می داد و قلبش به شدت توی سینه می کوبید. مگ آمادگی اینو داشت که در طول روز وقتی اینجا نیست تد پیداش بشه ولی انتظار یه ملاقات شبانه رو نداشت. سعی کرد به یاد بیاره چیزی رو توی سالن اصلی جا گذاشته یا نه. از رختخواب بیرون اومد و از روی نرده های اتاقک نگاه دزدانه ای به پایین انداخت.

مردی که تد بودین نبود وسط جایگاه مقدس قدیمی ایستاده بود. هر چند تقریبا هم قد بودند ولی موهای این مرد تیره تر بودند،تقریبا مشکی و چند پوند هم چاق تر بود. کِنی تراولر اسطوره ی گلف و ساقدوشِ تد بودین بود. مگ، اون و همسر بریتانیاییش اِما رو توی مهمونی شام تمرین دیده بود.

وقتی صدای تایرهای یه ماشین دیگه رو شنید قلبش سریعتر شروع به تپیدن کرد. سرش رو کمی بالاتر برد ولی نتونست اثری از لباس یا کفش به جا مونده ای ببینه. چند لحظه بعد وقتی اون شخص وارد شد،کنی گفت:

"یه نفر درو باز گذاشته."

صدای مردونه ی آشنایی جواب داد:

"حتما لوسی دفعه ی آخری که اینجا بوده فراموش کرده درو ببنده."

romangram.com | @romangram_com