#به_من_بگو_جذاب_پارت_65


مگ کیف پولش رو خالی کرد و در حالی که تعمیرکار تایر رو عوض می کرد توی ایستگاه خدماتی قدم زد. حالا تنها چیزی که براش مونده بود سکه هایی بود که ته کیف پولش جمع شده بودند. همونطور که به دستگاه اسنک فروشیِ پر از خوراکی که دیگه نمی تونست ازش چیزی بخره خیره شده بود،ماشین پیکاپ فوردِ قدیمیِ تد بودین جلوی یکی از پمپ ها ایستاد. مگ دیده بود که تد توی شهر این ماشین رو میرونه و یادش اومد که لوسی گفته بود با یه سری از اختراعاتش ماشین رو تغییر داده ولی هنوز هم به نظرش اسقاطی میومد.

زنی با موهای بلند مشکی روی صندلیِ مسافر نشسته بود. وقتی تد پیاده شد،زن دستش رو بالا آورد و با حرکتی به نرمیِ یه بالرین موهاشو از روی صورتش کنار زد. مگ یادش اومد که اونو توی مهمونیِ شامِ تمرین دیده،اما آدم های زیادی تو مهمونی بودند به خاطر همین به هم معرفی نشده بودند.

وقتی باک پر شد،تد برگشت توی ماشین. زن دستش رو دور گردنش حلقه کرد. تد سرش رو به سمتش خم کرد و همدیگه رو بوسیدن. مگ با نفرت نگاهشون کرد. احساس گناه لوسی برای شکستن قلب تد،بیخود بود.

به نظر نمی رسید ماشینش بنزین زیادی مصرف کنه،شاید به خاطر سلول سوخت هیدروژنی که لوسی در موردش حرف زده بود. معمولا مگ از همچین چیزهایی خوشش میومد اما حالا تنها چیزی که براش مهم بود،شِمُردَنِ پول خوردهای ته کیفش بود. یه دلار و شش سِنت.

همونطور که از ایستگاه خدماتی فاصله می گرفت،بالاخره حقیقتی رو که نمی خواست باهاش رو به رو بشه رو پذیرفت. "به ته خط رسیده بود." گرسنه و کثیف بود و تنها خونه ای که داشت بنزینش تقریبا داشت تموم می شد. از بین تمام دوستاش "جورجی یورک شِپِرد" از همه ساده تر بود. جورجیِ خستگی ناپذیر که از بچگی روی پای خودش ایستاده بود.

جورجی،منم.من بی هدف و سرکش هستم و تو باید کمکم کنی چون خودم نمی تونم از پس زندگیم بربیام!!!

ماشینی از کنارش گذشت و به سمت شهر رفت. نمی تونست خودشو راضی کنه که وانمود کنه این یه سفر ماجراجویانه ی جدیده و برگرده به معدن شن و شب رو اونجا بگذرونه. البته قبلا هم توی جاهای تاریک و ترسناک خوابیده بود ولی فقط چند روز و همیشه همراه یه راهنمای مهربون که همون اطراف بود و البته یه هتل چهار ستاره که در پایان سفر انتظارش رو می کشید. این یه جورایی بی خانمانی بود.

دلش پدرش رو می خواست که بغلش کنه و بهش بگه همه چیز درست می شه. مادرش رو می خواست که موهاش رو نوازش کنه و قول بده هیچ هیولایی توی کمد قایم نشده. دلش می خواست توی اتاق خواب قدیمیش توی خونه ای که همیشه توش احساس بی قراری می کرد،دراز بکشه و بخوابه.

اما با اینکه پدر و مادرش خیلی دوستش داشتند، هیچ وقت بهش احترام نگذاشته بودند. دیلن و کِلِی و داییش میشِل هم همینطور. و به محض اینکه برای پول با جورجی تماس بگیره اون هم به جمعشون اضافه می شه.

اشک هاش سرازیر شدند. اشک های درشت و غم انگیز به خاطر نفرت از مگ کورانادای گرسنه و بی خانمان که با تمام مزیت های ممکن به دنیا اومده بود و هنوز نتونسته بود برای خوش کسی بشه. توی پارکینگِ خرابِ یه بار بسته کنار کشید. باید همین الان با جورجی تماس می گرفت،قبل از اینکه پدرش یادش بیاد هنوز داره پول قبضِ تلفن مگ رو پرداخت می کنه و قطعش کنه.

شصتش رو روی دکمه ها کشید و سعی کرد بفهمه چطور لوسی داره زندگیش رو اداره می کنه. لوسی هم خونه نرفته بود. اون داشت چکار می کرد که مگ نفهمیده بود چطور باید انجامش بده؟

زنگ کلیسا ساعت شش رو اعلام کرد و اونو به یاد کلیسایی انداخت که تد به عنوان هدیه ی عروسی به لوسی داده بود. یه وانتِ پیکاپ که سگی عقبش بسته شده بود از کنارش گذشت. گوشی تلفن از بین انگشتهاش لغرید. کلیسای لوسی خالی بود!!

یادش بود وقتی رفته بودن اونجا از کنار باشگاه محلی عبور کرده بودن،چون لوسی بهش اشاره کرده بود. از کوچه و خیابون های زیادی گذشته بودن ولی واینت جاده های فرعی زیادی داشت. لوسی از کدومشون رفته بود؟

دو ساعت بعد وقتی دیگه می خواست بی خیالش بشه، چیزی رو که دنبالش می گشت پیدا کرد.

romangram.com | @romangram_com