#به_من_بگو_جذاب_پارت_64
"اژدهای خوشگلی بود."
وقتی شیفتش تموم شد،تمام اتاق های مهمان خانه پر شده بودند و این یعنی امکان نداره بتونه یواشکی بره دوش بگیره. کارلوس یواشکی یه مافین بهش داده بود، تنها وعده ی غذاییش در طول روز. علاوه بر کارلوس تنها شخص دیگه ای که به نظر می رسید ازش متنفر نیست دختر هجده ساله ی بیردی کیتل، "هالی" بود که جای تعجب داشت چون گفته بود دستیارِ شخصیِ تده. اما مگ خیلی زود متوجه شد که فقط گاهی براش کارهای کوچیکی انجام میده.
هالی یه کار تابستونی توی باشگاه شهر داشت به خاطر همین مگ زیاد نمی دیدش ولی گاهی اوقات میومد توی اتاقی که مگ در حال تمیز کردنش بود. یه روز بعد از ظهر در حالی که به مگ کمک می کرد ملافه ی تمیزی رو روی تخت بکشه،گفت:
" من می دونم لوسی دوستته. اون با همه خیلی خوب بود اما به نظر نمی رسید بتونه توی واینت خوشحال باشه."
هالی شباهت خیلی کمی به مادرش داشت،چند سانت بلند تر بود،با صورت کشیده و موهای قهوه ایِ روشن لخت،لباسای خیلی کوتاه می پوشید و آرایشش خیلی بیشتر از چیزی بود که صورت ظریفش نیاز داشت. مگ از مکالمه ای که بین بیردی و دخترش شنیده بود فهمیده بود که دختر هجده ساله اش به تازگی وارد دنیای تیپ های آنچنانی شده. مگ همونطور که یه روکش جدید روی بالش می کشید، گفت:
" لوسی خیلی سازگاره."
"با این حال به نظر من بیشتر شبیه دخترای شهر های بزرگ بود و با اینکه تد وقتی مشاوره داره خیلی سفر می کنه اما این جا محل زندگیشه."
مگ از اینکه می دید یه نفر دیگه هم توی این شهر شَک های اونو داشته،واقعا ممنون بود اما این باعث نمی شد دل نگرانیِ در حال افزایشش از بین بره. وقتی اون روز عصر مهمان خانه رو ترک کرد،کثیف و گرسنه بود. اون توی یه بیوک پوسیده زندگی می کرد که هر شب توی یه قطعه زمین خالیِ کوچیک کنار معدن شنِ شهر جایی که دعا می کرد هیچ کس پیداش نکنه،پارکش می کرد. با وجود شکم خالیش،بدنش سنگین بود و همونطور که به ماشینی که تبدیل به خونش شده بود،نزدیک می شد،قدم هاش آهسته شدند. چیزی درست به نظر نمی رسید. با دقت بیشتری نگاه کرد!!
قسمت پشتیِ ماشینش از سمت راننده پایین رفته بود. تایرش پنچر شده بود.
بدون حرکت ایستاده بود و سعی می کرد این فاجعه ی آخر رو درک کنه. تنها چیزی که براش مونده بود،ماشینش بود. قبلا وقتی ماشینش پنچر می شد خیلی راحت با یه نفر تماس می گرفت و پول می داد تا عوضش کنن اما حالا کمتر از بیست دلار براش مونده بود. و حتی اگه می فهمید چطور خودش عوضش کنه،نمی دونست زاپاس باد داره یا نه. البته اگر زاپاسی وجود داشته باشه.
با بغض توی گلوش،صندوق رو باز کرد و فرش کهنه ای رو که لکه ی روغن و خاک و خدا می دونه چه چیز دیگه ای روش بود بالا کشید! تایر زاپاس رو پیدا کرد ولی پنچر بود. مجبور بود با تایر پنچر تا نزدیکترین ایستگاه خدماتی شهر برونه و دعا کنه توی مسیر به تیوپش آسیبی نرسه.
صاحب گاراژ،درست مثل بقیه ی مردم شهر می دونست اون کیه. اون یه جمله ی کنایه آمیز در مورد اینکه اینجا فقط یه گاراژ کوچیکِ دهاتیه گفت و بعد شروع کرد به تعریفِ یه داستان بی ربط در مورد اینکه تد بودینِ مقدس به تنهایی آشپزخانه ی خیریه ی (۱) شهرو از بسته شدن نجات داده. وقتی آروم شد برای عوض کردن تایر پنچر،پیشاپیش بیست دلار خواست.
"من فقط نوزده دلار دارم."
"رد کن بیاد."
romangram.com | @romangram_com