#به_من_بگو_جذاب_پارت_66


فصل ششم

کلیسای چوبیِ قدیمی در انتهای یه کوچه ی خاکی روی یه بلندی قرار داشت. نور چراغ های جلوی ماشینش، روی برج سفید و کوتاه بالای درهای مرکزی افتاده بود. توی تاریکی نمی تونست قبرستونِ بزرگِ سمت راست رو ببینه ولی یادش بود که اونجا قرار داره. همینطور یادش بود که لوسی یه کلید مخفی از جایی نزدیک پایین پله ها برداشته بود. نور چراغ های ماشین رو روی قسمت جلویی ساختمون پاشید و با دستهاش شروع به گشتن بین سنگ ها و بوته ها کرد. سنگ ریزه ها توی زانوهاش فرو می رفتند و انگشت هاش زخمی شدند ولی هیچ نشونه ای از کلید پیدا نکرد. شکستن یه پنجره بی احترامی به مقدسات به نظر می رسید ولی اون باید می رفت داخل.

تابش چراغ ها سایه ی مگ رو به طور ترسناکی روی نمای چوبیِ ساده منعکس کرده بود. وقتی داشت به سمت ماشینش بر می گشت یه قورباغه ی سنگی که با بی تجربگی تراشیده شده بود رو زیر یه بوته دید. وقتی بلندش کرد کلید رو زیرش پیدا کرد. برای امنیت بیشتر کلید رو ته جیبش گذاشت و ماشینش رو پارک کرد،چمدونش رو برداشت و پنج پله ی چوبی رو بالا رفت.

طبق گفته ی لوسی،توی دهه ی شصت،لوتران ها این کلیسای کوچیک محلی رو رها کرده بودند. یه جفت پنجره ی هلالی کنار درِ دو لنگه ی جلو قرار داشت. کلید به راحتی توی قفل چرخید. داخلش بوی نا می داد و هوا به خاطر گرمای طول روز گرم بود. دفعه ی قبل که اینجا اومده بود نور خورشید همه جارو روشن کرده بود ولی حالا تاریکی اونو به یاد تمام فیلم های ترسناکی که تا حالا دیده بود،انداخت. با دست روی دیوار به دنبال کلید برق گشت،امیدوار بود برق وصل باشه. به طور جادویی دو لامپ دیواریِ سفید روشن شدند. از ترس اینکه کسی ببینه نمی تونست زیاد روشن نگهشون داره،فقط در حدی که به اطراف نگاهی بنداره. چمدونش رو پایین گذاشت و درو پشت سرش قفل کرد.

نیمکت ها جمع شده بودند و همین یه فضای خالی به جا گذاشته بود که صدارو منعکس می کرد. پدران روحانیِ بنیان گذار اینجا اعتقادی به دکوراسیون نداشتند. برای این لوتران های سختگیر پنجره های رنگی، طاق بلند یا ستون های سنگی مفهمومی نداشت. سالن باریک بود، کمتر از نُه متر با کف چوبی و یه جفت پنکه ی سقفی که از حلقه های فلزی ساده ای توی سقف آویزون بودند و پنج پنجره ی افقی بالای هر دیوار. پلکانی با شیب تند که به اتاقک مخصوص گروه کُر کلیسا منتهی می شد،در قسمت پشتی قرار داشت و تنها دکورِ خاصِ کلیسا بود.

لوسی گفته بود که تد وقتی خونه اش در حال ساخت بود،چند ماه اینجا زندگی کرده اما هر اسباب و اثاثیه ای که آورده بوده اینجا،الان خبری ازشون نبود. فقط یه مبل راحتیِ زشت که محتویات داخلش از گوشه ی روکش قهوه ایش معلوم بود باقی مونده بود،همراه با یه تشک ژاپنیِ مشکی که توی اتاقک گروه کُر قرار داشت. لوسی قصد داشت با مبل های راحتی،میزهای رنگی و نقاشی های سنتی دکورش کنه. ولی تنها چیزی که الان برای مگ مهم بود،وجود آب بود.

همونطور که به سمت در کوچیکی که سمت راستِ محرابِ سابقِ کلیسا قرار داشت، می رفت کتونی هاش روی کف چوبی صدا می دادند. پشت در یه اتاق به عمق سه متر قرار داشت که هم به عنوان آشپزخونه و هم انبار استفاده می شد. یه یخچال قدیمیِ خاموش از اون هایی که گوشه هاشون هلالی بود،کنار یه پنجره ی کوچیک قرار داشت. همینطور یه اجاق چهار شعله ی قدیمی،یه کابینت فلزی و یه سینک چینی. کنار در پشتی یه در دیگه قرار داشت که به یه حمام با روشویی پایه دار و اتاقک شیشه ای دوش که مدرن تر از بقیه ی کلیسا بود منتهی می شد. مگ به شیرهای آبِ چینیِ ایکس شکل نگاه کرد و به آرومی و با امیدواری یکی از دستگیره ها رو چرخوند.

آب تازه از لوله بیرون ریخت. یه چیز خیلی ابتدایی و در عین حال خیلی لوکس.

براش مهم نبود که آب گرم نداره. ظرف چند دقیقه، چمدونش رو آورد،لباس هاش رو درآورد، شامپو و صابونی رو که از مهمان خانه کِش رفته بود رو برداشت و وارد حمام شد. وقتی آب سرد روی سرش ریخت،نفسش بند اومد. دیگه همیشه قدر حموم رو می دونست.

بعد از اینکه خودش رو خشک کرد، پارچه ی ابریشمی رو که توی مهمونی شام تمرین پوشیده بود زیر بازوهاش پیچوند. تازه یه جعبه ی باز نشده ی بیسکوییت تُرد و شش کنسروِ سوپ گوجه توی کابینت فلزی پیدا کرده بود که تلفن همراهش زنگ خورد. برش داشت و صدای آشنایی شنید:

"مگ؟"

کنسرو سوپ رو کنار گذاشت:

"لوسی؟عزیزم حالت خوبه؟"

تقریبا دو هفته از شبی که لوسی فرار کرده بود می گذشت و همون شب آخرین باری بود که با هم حرف زده بودند.

romangram.com | @romangram_com