#به_من_بگو_جذاب_پارت_38


"دیل..."

"تو خواهر منی و من دوست دارم و چون دوست دارم الان تماس رو قطع می کنم."

به تلفن قطع شده خیره شد،عصبانی بود ولی از این مدرکِ توطئه ی خانوادگی علیه خودش تعجب نکرده بود. پدر و مادرش توی چین بودن و کاملا براش روشن کرده بودند که دوباره نجاتش نمیدن. مادربزرگِ ترسناکش "بِلیندا" چیزی رو مجانی به کسی نمی داد. مجبورش می کرد توی کلاس های بازیگری یا چیزی به همون اندازه توطئه آمیز ثبت نام کنه. داییش مایکل... آخرین باری که همو دیده بودن، یه سخنرانی پر از نیش و کنایه در مورد مسئولیت های شخصی تحویلش داده بود. مگ به جز لوسیِ در حال فرار سه تا دوست صمیمیِ دیگه داشت که همشون پولدار بودند و همه به مگ پول قرض می دادند.

یا شاید هم نمی دادند؟دوستهاش اینطوری بودند. جورجی،اِپریل و ساشا هر سه زن های مستقل و غیر قابل پیش بینی بودند که سال ها بود به مگ می گفتن باید دست از خرابکاری برداره و یه کاری رو شروع کنه. با این حال اگه براشون توضیح می داد چقدر درمونده شده...

تو غرور نداری؟

واقعا می خواست به دوست های بااستعدادش مدرک بیشتری دال بر بی ارزش بودن خودش بده؟ از طرف دیگه، انتخاب های دیگه اش چی بودن؟ کمتر از صد دلار پول توی کیفش داشت، بدون کارت اعتباری،یه حساب بانکی خالی،کمتر از نصف باک بنزین و یه ماشین که هر لحظه ممکن بود خراب بشه. حق با دیلن بود. مهم نبود چقدر از این حرف متنفر بود ولی باید یک کاری پیدا می کرد...هر چه زودتر.

بازم در موردش فکر کرد. به عنوان آدم بده ی شهر، نمی تونست اینجا کاری پیدا کنه ولی هم "سن آنتونیو" و هم "آستِن" کمتر از دو ساعت با اینجا فاصله داشتند،طوری که با نصف باک بنزین می شد بهشون رسید. حتما می تونست اونجا کاری پیدا کنه. این یعنی که باید از زیر دادن صورت حسابش در بره، کاری که هیچ وقت توی زندگیش انجام نداده بود،ولی حالا هیچ راهی نداشت.

وقتی به آرومی از پارکینگ خارج شد،کف دستهاش روی فرمون عرق کرده بود. صدای بلند اگزوز خراب ماشینش باعث شد دلش برای نیسان آلتیمای هیبریدش که وقتی پدرش از پرداخت بقیه ی قسط هاش امتناع کرده بود مجبور شده بود بفروشدش،تنگ بشه. فقط لباس های تنش و محتویاتِ کیف دستیش رو داشت. جا گذاشتن چمدونش دیونه اش می کرد ولی از اونجایی که به مهمان خانه محلی واینت بیش از چهارصد دلار برای سه شب بدهکار بود،کاری در موردش نمی تونست بکنه. به محض اینکه کاری پیدا می کرد،صورت حسابش رو همراه با سودش بهشون پرداخت می کرد،هیچ ایده ای نداشت که اون کار چی می تونه باشه،یه کار موقتی و با حقوق خوب تا وقتی می فهمید بعدش باید چیکار کنه.

زنی که در حال هول دادن یه کالسکه بود،ایستاد و به بیوک قهوه ایش که از اگزوزش دود خارج می شد،خیره شد. دود و سر و صدای اگزوز باعث می شد که بیوکش ماشین مناسبی برای فرار نباشه، سعی کرد توی صندلی پایین تر بره. همونطور که به حاشیه ی شهر نزدیک می شد از کنار دادگاه سنگ آهکی و کتابخونه عمومیِ حصارکشی شده،گذشت. بالاخره تابلوی انتهای شهر رو دید.

"شما دارید واینت،تگزاس رو ترک می کنید."

"شهردار تئودور بودین"

بعد از برخورد افتضاحشون توی پارکینگ کلیسا دیگه تد رو ندیده بود و حالا دیگه مجبور هم نبود ببیندش. مگ حاضر بود شرط ببنده زن های شهر صف بستن تا جایِ لوسی رو بگیرن.

صدای آژیری پشت سرش بلند شد. چشمهاش روی آینه دید عقب نشست و چراغ قرمز چشمک زنِ ماشینِ گشت پلیس رو دید. انگشتهاش دور فرمون گره خورد، ماشین رو کنار جاده کشید و دعا کرد به خاطر اگزوز پر سر و صداش باشه و خودش رو لعنت کرد که قبل از ترک لس آنجلس تعمیرش نکرده بود.

همونطور که منتظر بود تا دو افسر پلیس پلاک ماشینش رو چک کنند ته دلش پر از دلهره شد. بالاخره افسرِ پشت فرمون پیاده شد و به آرومی به طرفش اومد،شکم بزرگش روی کمربندش آویزون شده بود. پوستش قرمز بود. دماغ بزرگی داشت و موهای مثل سیم ظرفشوییش از زیر کلاهش بیرون اومده بود.

romangram.com | @romangram_com