#به_من_بگو_جذاب_پارت_36
مگ چمدونش رو برداشت و گفت:
"سر راهم اینو میگذارم توی ماشینم."
مسئول پذیرش به سرعت اومد این طرف میز و چمدون رو کشید و گفت:
"ما اینو براتون نگه می داریم تا برگردین."
مگ تحقیرآمیزترین نگاهش رو به زن انداخت و حرفهایی رو که هیچ وقت فکر نمی کرد به زبون بیاره رو گفت:
"می دونی من کی هستم؟"
من هیچ کس نیستم.یه هیچ مطلق.
"اوه بله، همه می دونند. ولی ما قوانین خودمون رو داریم."
"خیلی خوب."
کیف دستیِ پِرادا هوبویی که از مادرش گرفته بود رو برداشت و از لابی بیرون زد. وقتی به پارکینگ رسید،عرق سردی روی تنش نشسته بود.
بیوکِ سِنچِریِ پرمصرفِ پانزده سالش مثل یه زگیلِ زنگ زده بین یه لِکسوسِ نویِ براق و یه کادیلاکِ سی تی اِس قرار گرفته بود. با وجود اینکه بارها جارو کشیده بودش هنوز بوی سیگار، عرق،فست فود و کود می داد. شیشه هارو پایین داد تا کمی هوا داخل بشه. برقی از عرق زیر تاپ نازکی که با شلوار جین و یه جفت گوشواره ی نقره ای عجیب که از چند تا سگک که توی لائوس پیدا کرده بود ساخته بود و یه کلاه نمدیِ مدل فرانسویِ خرمایی رنگِ کلاسیک که فروشگاه دست دوم مورد علاقش توی لس آنجلس گفته بود متعلق به جینجر راجِرز(۱) بوده،پوشیده بود، شکل گرفت.
پیشونیش رو به فرمون تکیه داد ولی هر چقدر فکر کرد نتونست راه فراری پیدا کنه. گوشیش رو از کیفش بیرون آورد و کاری رو که قول داده بود هیچ وقت نکنه،انجام داد. با برادرش "دیلِن" تماس گرفت.
با اینکه دیلن سه سال ازش کوچیکتر بود،ولی یه نابغه مالیِ به شدت موفق بود. وقتی در مورد کارش حرف می زد،مگ گیج می شد ولی می دونست اون توی کارش فوق العاده مهارت داره. از اونجایی که شماره ی محل کارش رو بهش نداده بود،با تلفن همراهش تماس گرفت.
"سلام دیل،فورا باهام تماس بگیر. یه موقعیت اضطراری پیش اومده. جدی می گم. باید فورا باهام تماس بگیری."
romangram.com | @romangram_com