#به_من_بگو_جذاب_پارت_32


"تازه زشت هم بود. چند سال طول کشید تا قیافه اش خوب شد. و خیلی باهوش بود،باهوش تر از تمام آدم هایی که دور و برش بودن و مطمئنا باهوش تر از من ولی هیچ وقت خودشو برتر از بقیه نمی دید."

لبخند اشک آلودش قلب اِما رو شکست:

"اون همیشه معتقد بود هر کسی چیزی برای یاد دادن بهش داره."

اِما خوشحال بود که فرانچسکا و دالی به زودی میرن نیویورک. موفقیت های کاری و ضبط سری های بعدی مصاحبه هاش می تونست حواسشو پرت کنه. وقتی برگردن به خونه ی مَنهَتَنِشون می تونن خودشون رو توی تفریحات زندگی های شهرهای بزرگ غرق کنند،و این خیلی بهتر از موندن توی واینت هست.

فرانچسکا از روی نیمکت بلند شد و گونه هاشو پاک کرد:

"لوسی جواب دعاهای من برای تدی بود. فکر کردم اون بالاخره زنی که ارزشش رو داشته باشه پیدا کرده،یه دختر باهوش و محجوب که می دونه بزرگ شدن با امتیازات ویژه چطوره ولی تربیتش خرابش نکرده. فکر کردم دختر متشخصیه."

حالت چهره اش سخت شد:

"اشتباه کردم،نه؟"

"هممون اشتباه کردیم."

دستمال بین انگشتهاش ریز ریز شد. خیلی آروم طوری که اِما به سختی شنید گفت:

"من خیلی خیلی دلم نوه می خواد اِما. من...من خوابشون رو می بینم،بغلشون می کنم،کله های کوچولوی نرمشون رو بو می کنم. بچه های تدی..."

اِما اونقدری از گذشته فرانچسکا و دالی می دونست که بفهمه فرانچسکا داره از چیزی فراتر از اشتیاقِ ساده ی یک زن پنجاه و چهار ساله برای نوه،حرف می زنه. دالی و فرانچسکا توی نُه سال اول زندگی تد از هم جدا بودند تا وقتی که دالی فهمید که یه پسر داشته. یه نوه می تونست کمک کنه اون حفره ی خالیِ توی زندگیشون پر شه.

انگار که فرانچسکا افکارش رو می خوند:

"دالی و من هیچ وقت اولین قدم های تد رو با هم ندیدیم، اولین کلماتش رو با هم نشنیدیم."

romangram.com | @romangram_com