#به_من_بگو_جذاب_پارت_30
مگ سرشو بالا آورد و چشمهای سردِ تد بودین رو دید. یه نگاه به اون فَکِ لجباز بهش فهموند که هیچ وقت باور نمی کنه،مگ مسئولِ اتفاقی که افتاده نبوده،مخصوصا بعد از اینکه توی مهمونی شام تمرین اونطور بازجوییش کرده بود. می خواست بگه به خاطر ناراحتیش متاسفه ولی تد اصلا ناراحت به نظر نمی رسید. بیشتر عصبی به نظر می اومد. تد یک روباتِ با احساس بود. و لوسی حق داشت وِلش کنه.
مگ دامنش رو بالا کشید و یه قدم لرزان به عقب برداشت و گفت:
"اوه...باشه."
تد به آرومی پارکینگ رو ترک کرد. نه صدای جیغ تایری و نه صدای گازِ موتور ماشینی،حتی برای چند نفر از کسایی که توی پیاده رو بودن خیلی کوتاه دست تکون داد. همین الان دختر رئیس جمهور سابق امریکا در حالی که تمام دنیا داشتن نگاه می کردن،قالش گذاشته بود ولی اون هیچ نشونه ای دال بر اینکه یه همچین اتفاق بزرگی رخ داده از خودش نشون نداد.
مگ خودشو به سمتِ نزدیکترین بادیگارد کشوند که بالاخره اجازه داد برگرده داخل کلیسا،جایی که حضورش دقیقا برخورد خصمانه ای که انتطار داشت رو به همراه داشت.
بیرونِ کلیسا،منشی مطبوعاتی رئیس جمهور یه بیانیه ی فوری اعلام کرد که هیچ جزئیاتی رو بیان نکرد فقط یه اعلان مختصر مبنی بر اینکه مراسم کنسل شده. منشی مطبوعاتی بعد از یه درخواست که بیشتر حالت اجبار داشت در مورد اینکه به حریم خصوصی زوج احترام بگذارید بدون جواب دادنِ هیچ سوالی با عجله به داخل برگشت. بین جنجالی که بر پا شده بود،هیچ کس متوجه ی اندام ریزی که یه روپوش آبی رنگِ بلندِ مخصوص گروه کُر به تن و کفش تختِ ساتنِ سفید به پا داشت نشد که از درِ کناری خارج شد و توی حیاط پشتی ناپدید شد.
فصل سوم
اِما تراولِر هیچ وقت فرانچسکا بودین رو اینقدر ناراحت ندیده بود. چهار روز از وقتی که لوسی جوریک غیبش زده بود گذشته بود و اونها زیر آلاچیقی توی حیاط سرسبزِ پشت خونه ی بودین نشسته بودند. توپ نقره ایِ خیره کننده ی بین رُزها باعث شده بود فرانچسکا لاغرتر از چیزی که هست به نظر بیاد. در تمام سال هایی که همو می شناختن اِما هیچ وقت ندیده بود دوستش گریه کنه،ولی حالا فرانچسکا یه خط از ریمل پخش شده زیر یکی از چشمهای زمردیش داشت و موهای شاه بلوطیش بهم ریخته و خطوط خستگی توی صورتِ قلبی شکلش پیدا بود.
با اینکه فرانچسکا پنجاه و چهار سالش بود،تقریبا پانزده سال بزرگتر از اِما و خیلی زیباتر بود، دوستی عمیقشون ریشه اش توی نقاط مشترکشون بود. هر دو بریتانیایی بودن،هر دو با بازیکن های حرفه ای گلفِ معروف ازدواج کرده بودن و هر دو بیشتر علاقه مند به خوندن یه کتاب خوب بودن تا پرسه زدن روی چمن های زمین گلف. از همه مهمتر هر دوشون تد بودین رو دوست داشتند،فرانچسکا با یه عشق شدید مادرانه و اِما با یه وفاداری پابرجا که از همون روز اولی که همدیگرو دیده بودن،شروع شده بود.
فرانچسکا با نگاهی تهی خیره به یه پروانه ی دُم چلچله ای که بین گل های شیپوری پرواز می کرد گفت:
"من می دونم اون مگ کورانادای لعنتی یه کاری با لوسی کرده. با وجود تمام حرفهای محبت آمیزِ لوسی حتی قبل از اینکه ببینمش بهش شک داشتم. اگه مگ دوستِ واقعا صمیمی و نزدیکی بود چرا تا یک روز قبل از عروسی ندیده بودیمش؟ کدوم دوستی برای دیدن حتی یکی از جشن های قبل از عروسیِ لوسی وقت نمیذاره؟"
اِما هم به این موضوع فکر کرده بود. با تشکر از قدرتِ گوگل به محض اعلامِ لیست ساقدوش های عروس،شایعاتِ ناخوشایندی در موردِ سبکِ زندگی بی هدفِ مگ کورانادا همه جا پخش شده بود. با این حال اِما به قضاوتِ مردم بدون مدرک کافی اعتقادی نداشت و توی شایعه پراکنی ها دخالتی نکرده بود. متاسفانه به نظر می رسید این بار شایعات حقیقت داشته باشند.
شوهرِ اِما،کِنی،که بهترین دوست تد بود نمی تونست بفهمه چرا مردم به جای عروسِ فراری اینقدر از مگ متنفر هستند،ولی اِما می فهمید. محلی ها لوسی رو داشتند، حداقل همون اندازه ای که می تونستن یه غریبه که تدشون رو قاپ زده رو دوست داشته باشن،و آماده پذیرفتنش شده بودن درست تا شب شام تمرین وقتی لوسی جلوی چشمشون عوض شد. اون بیشترِ وقتش رو کنار مگ کورانادا گذرونده بود تا نامزدش. خیلی کم با مهمونها بود،حواسش پرت بود و حتی موقع خنده دارترین صحبت هایِ سرِ شام به سختی لبخند زده بود.
فرانچسکا دستمال گرون قیمتی از جیب شلوار سفید چروکش که با یه تیشرت قدیمی،صندل های ایتالیایی و الماس های همیشگیش پوشیده بود، بیرون آورد.
romangram.com | @romangram_com