#به_من_بگو_جذاب_پارت_29
"اتفاقی افتاده؟"
"حال رئیس جمهور جوریک خوبه؟"
ستون فقرات مگ روی در صاف شد. سوال هاشون بلندتر و مصرانه تر شد:
"عروس و داماد کجا هستند؟"
"مراسم تموم شده؟"
"بهمون بگو چه اتفاقی داره می افته؟"
"من...حالم خوب نیست،همین..."
فریادهاشون جوابِ ضعیف مگ رو بلعید.یه نفر سر همه داد زد:
"خفه شید."
مگ توی تایلند با کلاهبردارها و توی مراکش با گانگسترهای خیابونی مواجه شده بود ولی هیچ وقت تا این حد احساس ناراحتی نکرده بود. یه بار دیگه به سمت در چرخید،دسته گلش زیر پاش له شد ولی قفل در تکون نخورد. یا هیچ کس اون داخل متوجه وضع نامساعدِ مگ نبود یا اینکه کلاً مگ رو انداخته بودن جلوی گرگ ها.
جمعیتِ روی صندلی ها همه ایستاده بودن. مگ ناامیدانه اطرافو نگاه کرد و دو پله ی باریک رو دید که به راهرویی منتهی می شدن که از کنار کلیسا می گذشت. با عجله ازشون پایین رفت طوری که نزدیک بود زمین بخوره. تماشاگرهایی که از روی صندلی ها بلند شده بودن توی پیاده رو پشتِ نرده های کلیسا جمع شده بودند،بعضی ها با کالسکه ی بچه و بقیه هم با فلاسک های نوشیدنی. دامنش رو بالا کشید و روی مسیر آجریِ ناهموار به سمت پارکینگِ کلیسا دوید. حتما یکی از بادیگاردها بهش اجازه می داد برگرده داخل کلیسا. چشم اندازِ افتضاحی بود اما بهتر از رو به رو شدن با خبرنگارها بود.
درست وقتی به آسفالت رسید. یکی از ساقدوش های داماد را از پشت سر دید که داشت درِ یه بنز دودیِ تیره رو باز می کرد. قطعاً مراسم کنسل شده بود. نمی تونست تصور کنه که همراه بقیه توی یه لیموزین برگرده به مهمان خونه و با عجله به سمت بنز دوید،درست موقعی که موتور ماشین روشن شد درِ سمتِ مسافر رو باز کرد.
"میشه منو برسونی به مهمون خونه؟"
"نه."
romangram.com | @romangram_com