#به_من_بگو_جذاب_پارت_28


سرزنش ملایمش به مگ فهموند که اون از اول همه چیز رو می دونسته.اونها می خواستن مگ رو سرزنش کنن و شاید حق داشتن. هیچ کس دیگه ای باور نداشت این ازدواج ایده ی خیلی بدیه. چرا یه آدم بازنده باید فکر کنه بهتر از همه می فهمه؟

مگ زیر قدرتِ نگاه رئیس جمهور امریکا توانش رو از دست داد:

"من...قصد نداشتم...لوسی..."

دیدنِ ناامیدی توی نگاه زنی که تحسینش می کرد خیلی بدتر از تحملِ سرزنش پدر و مادرش بود. حداقل به سرزنش های پدر و مادرش عادت داشت.گفت:

"من...متاسفم."

رئیس جمهور جوریک سرشو تکون داد. مادر داماد که توی تخریبِ هنرمندهای مغرور توی مصاحبه های تلویزیونیش معروف بود،آماده شده بود برای تخریبِ مگ که صدای سرد شوهرش پادرمیانی کرد:

"شاید ما داریم زیاده روی می کنیم. احتمالا الان دارن مشکلشونو حل می کنن."

ولی اونها هیچی رو حل نمی کردن. مگ و همینطور نیلی جوریک اینو می دونستن. مادر لوسی اونقدر دخترش رو می شناخت که بدونه اگر لوسی تصمیمشو نگرفته بود،هیچ وقت خانوادشو توی همچین دردسری نمی انداخت.

هر دو پدر و مادرها،خواهرها و برادر لوسی و ساقدوش های داماد یکی یکی به مگ پشت کردند،جوری که انگار مگ دیگه وجود نداشت.اول پدر و مادر خودش و حالا هم این ماجرا. تمام کسایی که براش مهم بودن. تمام کسایی که دوست داشت،بهش پشت کرده بودن.

اهل گریه کردن نبود ولی اشک ها به پشت پلک هاش فشار می آوردن. می دونست باید از اینجا بره. وقتی به سمت در رفت هیچ کس متوجه نشد. زمانی که دستگیره ی در رو پیچوند و بیرون رفت تازه متوجه اشتباهش شد.

فلاش دوربین ها شروع به زدن کرد. دوربین های تلویزیونی حرکت کردن. حضور ناگهانی یکی از ساقدوش های عروس درست لحظه ای که پیمان ازدواج باید بسته می شد،غوغا به پا کرد. بعضی از تماشاگرهای روی صندلی های رو به روی کلیسا بلند شدن تا ببینن این هیاهو برای چیه.گزارشگرها جلو اومدن. مگ دسته گلش رو انداخت و چرخید،دستگیره ی آهنیِ سنگین در رو با هر دو دست گرفت،اما نمی چرخید. البته که به خاطر امنیت درها قفل بودن. گیر افتاده بود!!!

گزارشگرها به طرفش اومدن و به بادیگاردهای پایین پله ها فشار آوردند:

"چه اتفاقی اون تو داره می افته؟"

"مشکلی پیش اومده؟"

romangram.com | @romangram_com