#به_من_بگو_جذاب_پارت_3


"باید اعتراف کنم،تاثیرگذاره."

همین بعد از ظهر لوسی،مگ رو برده بود به یه کلیسای چوبیِ متروک که ته یه کوچه باریک توی حومه شهر قرار داشت. تد برای اینکه جلوی تخریبش رو بگیره خریده بودش و وقتی در حال ساخت خونه ی الانش بوده،چند ماه توش زندگی کرده. با اینکه الان اسباب و اثاثیه نداشت ولی یه ساختمون قدیمی زیبا بود و برای مگ سخت نبود که بفهمه چرا لوسی دوستش داره.

"اون گفت هر خانوم متاهلی برای خودش به جایی نیاز داره تا توش به آرامش برسه. می تونی چیزی باملاحظه تر از این تصور کنی؟"

مگ تعبیر بدبینانه تری براش داشت. چه راهی بهتر از این برای یه مرد متاهل پولدار وجود داشت تا برای خودش اوقات تنهایی بسازه؟!

اما فقط گفت:

"خیلی عالیه.دوست دارم زودتر ببینمش."

لعنتی به بحران های شخصی و مالیش فرستاد که چند ماه پیش نذاشته بود یه بلیط هواپیما بگیره و برای دیدن نامزد لوسی بیاد.تازه جشن قبل از ازدواج لوسی رو هم از دست داده بود و مجبور شده بود با ماشین اوراقی که از باغبون پدر و مادرش خریده بود تمام راه از لس آنجلس تا اینجارو رانندگی کنه.

لوسی آهی کشید و کنار مگ روی کاناپه نشست و گفت:

"تا وقتی من و تد توی واینت زندگی کنیم من همیشه کم میارم."

مگ دیگه نمی تونست در برابر بغل کردن دوستش مقاومت کنه،گفت:

"تو هیچ وقت توی زندگیت کم نیاوردی.تو خودت و خواهرتو به تنهایی از خونه ی بچه های بی سرپرست نجات دادی. مثل یه قهرمان خودتو با کاخ سفید وفق دادی. و از نظر هوش و ذکاوت...خوب تو هم فوق لیسانس داری."

لوسی از جا پرید:

"که البته نتونستم تا بعد از تموم کردن دوره لیسانسم،بگیرمش."

مگ این حرف چرند رو ندیده گرفت و گفت:

romangram.com | @romangram_com