#به_من_بگو_جذاب_پارت_24
پدرش اومد کنارش و دستشو روی شونه اش گذاشت و با نگاه سردی مگ رو برانداز کرد:
"نیلی در مورد مکالمه دیشبتون به من گفته. در مورد این موضوع چی فکر می کنی؟"
پدر و مادر داماد سوالش رو شنیدن و نزدیک شدن. مگ می دونست لوسی روش حساب کرده به خاطر همین با حسِ قویِ فرارش مقابله کرد و جواب داد:
"لوسی...خیلی سعی می کنه آدم هایی که دوست داره رو ناامید نکنه."
روی لبهای خشکش زبون کشید و ادامه داد:
"گاهی...فراموش می کنه با خودش صادق باشه."
مَت جوریک اهل مزخرف شنیدن نبود،گفت:
"دقیقا چی می خوای بگی؟توضیح بده."
همه ی چشمها بهش دوخته شده بودن. مگ دسته گل شیپوری رو محکم فشرد. مهم نبود چقد دلش می خواست فرار کنه،باید سعی می کرد حداقل با کمی زمینه چینی شرایط رو برای مکالمه های سختی که لوسی پیش رو داشت،آسون تر کنه.
دوباره زبونشو روی لبهاش کشید و گفت:
"لوسی اون اندازه ای که باید،خوشحال نیست. اون یه مقدار تردید داره."
مادر تد گفت:
"مزخرفه.اون هیچ تردیدی نداشت. نه تا وقتی که تو بهش تلقین کردی."
دالاس بودین گفت:
romangram.com | @romangram_com