#به_من_بگو_جذاب_پارت_21


مگ اصلا در قید و بندِ آداب و رسوم نبود،ولی این حتی برای اون هم بی پروایی بود.

"الان؟فکر نمی کنی،می تونستی چند ساعت پیش این کارو بکنی؟"

"حق با تو بود.هر چی که گفتی درست بود.کاملا حق با تو بود."

حتی از پشت چند متر تور،چهره ی لوسی رنگ پریده و دستپاچه به نظر می رسید.گفت:

"کمکم کن،خواهش می کنم."

تریسی به سمت مگ چرخید:

"من نمی فهمم.تو چی بهش گفتی؟"

منتظر جوابِ مگ نموند و دست خواهرشو گرفت و گفت:

"لوس،تو الان حمله عصبی بهت دست داده.همه چیز درست میشه."

"نه،من باید با تد حرف بزنم."

تریسی حرف مگ رو تکرار کرد:

"الان؟الان نمی تونی باهاش حرف بزنی."

ولی اون باید این کارو می کرد.با اینکه تریسی نمی فهمید ولی مگ درک می کرد.حلقه دستش رو دورِ دسته گل شیپوریِ سفیدِ مینیاتوریش محکم تر کرد،لبخندی روی چهره نشوند و روی کف پوشِ سفیدِ قدیمی،قدم گذاشت.

راهروی افقی قسمت جلوی کلیسارو از پشتش جدا می کرد. رئیس جمهور سابق امریکا و همسرش با چشم های اشک آلود و پر افتخار، اونجا منتظر ایستاده بودن تا دخترشونو توی آخرین پیاده رویش به عنوان یک زنِ مجرد همراهی کنن. تد بودین همراه با ساقدوش و سه همراهش توی محراب ایستاده بود. پرتویی از نور مستقیماً روی سرش افتاده بود و بهش_چی؟_ هاله ای نورانی داده بود.

romangram.com | @romangram_com