#به_سادگی_پارت_9


فردا باید از صبح چمدان میبستم و اماده میشدم.

*

مامان بسته ای دو کیلویی پسته داده بود برای سینا بیاورم که اصلا فراموش کرده بودم !

روز آخر می خواستم پسته ها را بدهم... مامان و دنیا اگر بودند برای این سر به هوایی سرزنشم می کردند...

لباس های پوشیده شده ام را یک طرف چمدان چیده بودم و خریدهای جدید را با نایلون طرف دیگر... زیپش را به زور بستم ..

- دکتر سینا راستی این پسته برای شماست ...مامان دادن...فراموش کرده بودم بدم بهتون

- زحمت کشیدی فدرا جان لازم نبود... من پسته نمی خورم...در هر صورت ممنون

(خونسردی و بی اعتنایی اش اعصابم را پاک به هم ریخته بود... لازم نبود بگوید پسته نمی خورد میتوانست یک تشکر خشک و خالی بکند و بعد از رفتنم پسته ها را دور بریزد... از مردانه های خونسردش متنفر بودم... اما از خودش نه ! روانم را به بازی گرفته بود ! )





- مرسی از لطفتون و ببخشید که این هفته بهتون زحمت دادم

- خواهش میکنم فدرا جان ...سفرت بی خطر

- ممنون خداحافظ

- خدانگهدار

راهروهای پیچ در پیچ فرودگاه ژنو را بازمی گشتم... سینا هم تمام شده بود... بامداد هم دیگر نبود ... همه ی مردانه های زندگی من کوتاه بود ...

هواپیمای برگشت خیلی خلوت بود... زیاد نبودند کسانی که از سوییس بروند دوبی یا ایران...

این بار کسی کنارم نبود ... ترجیح دادم تا رسیدن بخوابم .. بیداری مساوی بود با یادآوری سینا و تحلیل رفتارهایش...

پرواز دوبی به تهران بلافاصله بعد از نشستن این پرواز بود... انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که برگشتن بدون بامداد خیلی به چشم نیاید... خانم کناری هم مدام آرایشش را چک میکرد و موهایش را پوش میداد...

romangram.com | @romangram_com