#به_سادگی_پارت_10


مامان و دنیا آمده بودند دنبالم .فرداد که کلا از سینا خوشش نمی امد ... به روی من نیاورده بود...اما میدانستم به مامان گفته ندار که نیستیم ...هتل بگیره ...یعنی چی بره خونه اون مردک

ترجیح می داد این مسافرت را نادیده بگیرد... در ماشین را که بستم ... مامان شروع کرد ...

از رانندگی دنیا میترسید ، ترجیح میداد عقب بنشیند ...باید مو به موی اتفاقات ژنو را میگفتم ...البته برای مامان فقط جلسات سازمان ملل مهم بود و لینک هایی که با نماینده کشورهای دیگر گرفته بودم... دنیا اما فقط سینا برایش مهم بود ...

خسته بودم اما حتی فکر دست کشیدن به لحاف گل گلی ام و گلدان حسن یوسفم کنار پنجره خستگی ام را در می کرد...

دنیا در حضور مامان ساکت بود..می دانستم فردا که مامان سر کار برود میخواهد مو به مو شرح ما وقع را بشنود...

مامان: سینا چطور بود ؟ راحت بودی ؟

- بد نبود ... اما مامان باورت میشه گذاشت من پول ساندویچو حساب کنم ؟

- حالا گذشت دیگه... مدلشه... همینکه لطف کرد دعوتت کرد خونش دستشم درد نکنه

دنیا جان پس به فرداد بگو بیاد خونه ی ما شام دور هم باشیم ..

دنیا: چشم مامی جون

رویای تنهایی در اتاقم بیشتر از چند دقیقه دوام نیاورد ...

**

فرداد تظاهر میکرد این هفته من مسافرت نبوده ام ... حتی وقتی چاقوی سوییسی و لباسهای مارک داری که برای خودش و دنیا اورده بودم را دید با یک تشکر خالی قضیه را تمام کرد. میدانستم سوغاتی هایش را دوست دارد ...به خانه خودشان که برسد همه را خوب وارسی می کند اما اینجا برایش سخت بود...

فرداد و دنیا که رفتند مامان هم خوابید.

کتابخانه ام خاک گرفته بود ... ماگ گل گلی ام با قهوه ی مانده روی میز تحریر بود ..حسن یوسفم بزرگ شده بود... به اندازه یک هفته...

از اینکه مامان به اتاقم نرسیده بود خوشحال بودم... میدانست دوست ندارم کسی به وسایلم دست بزند...

فردا دوشنبه بود کلاس هم نداشتم خودم مرتبشان می کردم

**

romangram.com | @romangram_com