#به_سادگی_پارت_7
- فردا برنامه ات چیه ؟ من مریض دارم نمیتونم همراهیت کنم
انتظار همراهی هم نداشتم : میخوام برم یکم خرید کنم ... و کنار دریاچه قدم بزنم
- خوبه ...پس خوش بگذره
- مرسی ...پس شب بخیر
- شب بخیر
دراز کشیده بودم... دلم برای مامان تنگ شده بود ...انگار سالها بود ندیده بودمش ...فکر نمیکردم سینا امشب انقدر صریح دخترانه های مرا تحلیل کند... دوست هم نداشتم ...جنس صحبتهایش مردانه نبود... مثل سکوت بامداد دلنشین نبود... میدانستم اگر برای مامان تعریف کنم می گوید دست ازاین ارزش گذاری ها بردار ...ادمها که طبق انتظار تو رفتار نمی کنند... این کمال گرایی اخرش واسه خودت بد میشه ...میبینی ادما اونی تو فکر میکنی نیستن ، توقعاتت بر اورده نمیشه ..فقط خودت اذیت میشی... اما من کمال گرا نبودم ...من فقط مردانه دوست داشتم ان هم نه از نوع سینا...از نوع بامداد ...که رفته بود و بوی عطر مردانه اش را هم برده بود...
نفهمیدم کی خوابم برده بود ساعت 9 صبح بود... سینا حتما رفته بود .با شیر و کرن فلکسهایی که خودم خریده بودم صبحانه خودم .شلوارک جینم را با تی شرت سفید پوشیدم با کتونی های سرخابی مورد علاقه ام .موهایم را بالای سرم گوجه کرده بودم .کیف یک وری ام را انداخته بودم که راحت بگردم.
رفتم فروشگاه manor . اینجا مکان مورد علاقه ام بود ، مرکز خرید چند طبقه ای که از عطر و لباس گرفته تا پنیر و شکلات سوییسی همه چیز داشت.برای خودم شلوار و پیراهن و کفش خریدم ، برای مامان ، فرداد و دنیا هم چند تکه لباس و شکلات... سوغاتی خریدن را دوست نداشتم ، سخت بود...
دو بسته شکلات خریده بودم که جعبه ی اهنی داشت شبیه ظرف شیر گاو ... سفید با خال های مشکی..شکلاتهای داخلش اصلا مهم بود میخواستم ظرفش که خالی شد گل خشک داخلش بریزم بگذارم روی میز تحریرم... دو تا مگنت هم خریده بودم شکل گاو که بعد از ازدواج به یخچال خانه ام بزنم ... خوشحال بودم... شاید الکی...شاید به خاطر مگنت های یخچال خانه ام...شاید از اینکه سینا نبود تا زیر ذره بین قرارم دهد...شاید از اینکه میتوانستم بروم مک دونالد سیب زمینی و همبرگر بخورم بعد هم یک بستی قیفی دستم بگیرم با خریدهایم به سختی کنار دریاچه قدم بزنم ، بستنی بخورم و 23 سالگی ام را رصد کنم . قبل از رسیدن سینا خریدهایم را داخل چمدان مرتب کردم... برای شام زرشک پلو درست کردم... احساس می کردم بوی غذا گرفته ام...دوش گرفتم شلوارک توسی رنگم که تا زیر زانو بود را با تیشرت مشکی پوشیدم... از دیشب که سینا روی ابروهایم دست کشیده بود فهمیده بودم مردانه هایش خیلی هم غیر فعال نیست.
بعد از شام تشکری خشک و خالی کرد و رفت سراغ سازش...
میدانستم سالها زندگی در اروپا از تعارفات ما ایرانی ها دورش کرده ...اما خب انتظار این رفتارها را هم نداشتم...
صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم بروم کلیسای قدیمی را ببینم و عکس بگیرم ، به خودم که امدم 2 بعد از ظهر بود ، شنیده بودم کباب ترکی های این مغازه در ژنو معروف است ... از خجالت معده ام که در امدم ...راه افتادم به سمت دریاچه ... خوبی ژنو بود که شهر کوچکی بود . میتوانستی راحت از هرجا با کمی پیاده روی کنار دریاچه برسی ... روی نیمکت کنار دریاچه نشسته فکر میکردم این چند روز در این شهر کوچک کاش بامداد را می دیدم...کاش در موردم کنجکاوی می کرد...کاش با سکوتش کنار دریاچه با من قدم میزد ... و باز می رسیدم به23 سالگی خالی از عاشقانه ام...
فردا ویک اِند بود و قرار بود سینا با ماشین مرا ببرد شهر ان سی ، مرز فرانسه و سوییس .
فکرش را هم نمی کردم این شهر انقدر قشنگ باشد...شهری که بافت قدیمی اش را حفظ کرده بود و معروف بود به شهر صابون... تمام شهر پر بود از مغازه های صابون سازی که صابون های معطر دست ساز می فروختند ...هر قالب صابون 20 فرانک بود که به پول ما میشد 80 هزار تومان... می دانستم مامان بفهمد برای یک قالب صابون فرانسوی 80 هزار تومان پول داده ام عصبانی میشود... اما شاید دیگر هرگز اینجا نمی امدم...این صابون را میخریدم که به خانه ی خودم ببرم...
کنار هر مغازه یک کافه هم بود که میز و صندلی هایش را بیرون مغازه روی سنگفرش خیابان چیده بود و سایه بانش را پایین داده بود... دیگر سینا ، ریز بینی ها و تحلیل هایش برایم مهم نبود ...دیدن این مغازه ها و کافه ها و بوی قهوه شیرین ترین حس دنیا بود...
باورم نمی شد اینهمه شلوغی جلوی این مغازه برای ساندویچ تخم مرغ باشد ! این فرانسوی ها هم عجب سلیقه ای داشتند... تهران که بودم محال بود لب به ساندویچ تخم مرغ بزنم اما شاید این ساندویچها مزه ی خاصی داشت که برایش سر و دست می شکاندند...راهم به سمت ساندویچی کج کردم ... : میاید ساندویچ بخوریم ؟ ...
romangram.com | @romangram_com