#به_سادگی_پارت_65
- به خاطر کم خوابیه...باید استراحت کنی... ببین زنگ زدم بگم بیا خونه شکوه اینا...شام دعوتیم...
- مامان اصن حرفشو نزن... من الان جنازه ام
- میدونم مامان جان ...ولی شکوه ناراحت میشه... بیا زود میریم...
شکوه جون قیافه ام را که دید وحشت کرده بود...چشمهای به خون نشسته و ظاهر آشفته... : عزیزم تو چیکار کردی با خودت ؟ ...چشمات گود افتاده
- ببخشید من انقدر نامرتبم شکوه جون...امتحان داشتم...
- نه عزیزم...این چه حرفیه... اتاق مهمان رو تازه رنگ کردیم ... بوش سردردتو تشدید میکنه... برو تو اتاق بامداد دراز بکش تا شام
- اشکال نداره ؟ ( بیشتر روی صحبتم به مامان بود...)
- نه عزیزم چه اشکالی داره... (مامان هم با نگاهش اجازه داد... )
اتاق بامداد بی نهایت مردانه بود... همه چیز چوبی ... تیره... جدی و پر از ابهت مثل خود بامداد
مانتو و مقنعه ام را در اوردم... روی جا لباسی اویزان کردم... در تیرگی اتاق بامداد ...کوزه ی رنگی روی میز وصله ی ناجور بود... این کوزه همان کوزه ای بود که برای کژال فرستاده بودم... شوکه بودم اما سردرد امانم را بریده بود... توانایی فکر کردن به ارتباط کوزه ی کژال و میز کار بامداد را نداشتم... خوابیدن روی تخت بامداد با بوی جان فرانکو فرره تنها داروی مسکن طبیعی محسوب میشد در ان لحظه... بر عکس تمام اوقاتی که بوی عطر حالم را بدتر میکرد... این بار ارامش بود و سکون
...
غلتی زدم... بوی عطر شدیدتر شده بود... لحاف بامداد هم رویم کشیده شده بود... وحشت زده نیم خیز شدم... کسی در اتاق نبود... همان طبقه ی بالا ابی به دست و رویم زدم... صدای بامداد هم از پایین می امد... به محض پایین رفتنم شکوه جون میز را چید... اقای ارین شوخ شده بود: فدرا جان ...دخترم موندم تو این چند سال هم اگه همینطور درس خونده باشی... نباید چیزی ازت مونده باشه باباجان ... میخندیدم... مثل بابا دوست داشتنی بود... بامداد ساکت و صامت نگاه میکرد...
شکوه جون: اره عزیزم...مواظب سلامتیت باش... بامدادو فرستادم بالا صدات کنه ... گفت انقدر عمیق خوابیدی دلش نیومده...
پس تشدید بوی عطر و لحاف کشیده شده کار بامداد بود... در یک رابطه ی خطی... کوزه ی روی میز و لحاف کشیدن رویم و سر به زیر انداخته شده ی بامداد موقع حرف زدن شکوه جون اوضاع را مشکوک میکرد... فردا باید سر فرصت مساله را با اقا یوسف تحلیل میکردم !
ذوق من برای عروسی با ذوق کردن بقیه فرق داشت .عروسی دوست نداشتم برای اینکه لباس شب بپوشم ، آرایش کنم ، برقصم و بخورم... عروسی را دوست داشتم چون بوی عروسی میداد ... چون تمام عروسها مثل فرشته ها میشدند ...چون دو نفر آدم فارغ از تمام دنیا و اتفاقاتی که ممکن است در آینده برایشان بیفتد چشمانشان برق می زند...
دنیا کمی با شهرزاد و شایلی رقصید...مدلشان به هم می امد... من هم که از اول کنار نارین نشسته بودم با ذوق همه را نگاه میکردم... کار دیگری نداشتم... نمیدانم دلیلش چه بود که هیچوقت نمیتوانستم برقصم... به محض تکان دادن دستم عجیب احساس بلاهت میکردم...
... سینا ایمیل زده بود اگر دوست دارم برایم دعوتنامه بفرستد... گفته بود حالا که امتحانات تمام شده می توانم با خیال آسوده ژنورا بگردم... شاید اگر مثل قبل بود دعوتش را قبول میکردم... اما از وقتی سینا عوض شده بود دیگر دوست نداشتم تنهایی راه بیفتم ژنو ... درست هم نبود... مطمئن بودم مامان هم با وجود شرایط پیش امده و رفتارهای اخیر سینا اجازه نمی داد...بالاخره دیسیپلین خاص خودش را داشت !
از دنبال کردن کارهای جشن با آدری لذت میبردم... خاله ژاکلین دیگر حساس نبود... صبح تا شب خیابان ها را گز میکردیم... گاهی سارا هم قید احسان را میزد همراهمان میشد... لباس خریدن برای آدرینا از کمدی ترین اتفاقات تاریخ هم خنده دار تر بود... لباسهای رنگی و دخترانه انتخاب میکرد... جیغ سارا را در میاورد... من فقط میخندیدم...
romangram.com | @romangram_com