#به_سادگی_پارت_66
نگران لباس نبودم... جشن آدری انقدر رسمی نبود که مجبور باشم لباس شب بخرم میتوانستم از پیراهن هایی که از سوییس آورده بودم بپوشم...
- راستی آدری جشنو خونه ی خودتون میگیرید ؟
- نه میخوایم تالار بگیریم... خب معلومه که خونه ی خودمون میگیریم
- بی ادب ... حالا چندتا مهمون دارین ؟
- فامیلامون که زیاد نیستن ...شما هستید و سارا اینا و شکوه جون
سارا: اوه اوه یعنی بامداد هم هست ؟
آدرینا: والا اگه اقا افتخار بدن ما دعوتشون کردیم !
...
آدری فرشته بود... خاله ژاکلین هرکار کرده بود آدری نرفته بود آرایشگاه... سارا امده بود صورتش را آرایش کرده بود... موهایش هم نیمی باز بود نیمی بسته... واقعا زیبا شده بود... انقدر خندیده بودیم کفر خاله ژاکلین در امده بود...
پیراهن چسب مشکی پوشیده بودم که سر شانه هایش گیپور بود... موهایم را سارا ویو کرده بود...
ترانه گفته بود نمی تواند بیاید... از آدری عذر خواهی کرده بود...آدری هم به دل نگرفته بود... مدلش نبود اصلا این لوس بازیها... گارن پسری بود آرام و ساکت... وقتی آدری را نگاه میکرد تنها چیزی که در صورتش نمایان میشد قلبهایی بود که از مردمک چشمش بیرون میریخت... آرامش گارن کنار شیطنتهای آدری تکه های پازلی بودند که هم را کامل میکردند...
سارا تمام مدت میخندید و از جشن خودش و احسان حرف میزد... شکوه جون با اقای ارین و بامداد امده بود... امدن بامداد از عجایب غرایب بود ...تازگی ها کلا مشکوک شده بود...
فکرش را هم نمیکردم بدون کژال و حضور نداشتن ترانه آمده باشد... بامداد هم بدتر از سینا گیجم میکرد...
خاله ژاکلین آشفته بود... کمکش میکردم... داشتم رد میشدم شکوه جون مچم را گرفته بود: ببینم تورو فرشته ی زیبا که از اول مهمونی هی میری اینور اونور...
- شرمنده ام شکوه جون ... میخواستم به خاله ژاکلین کمک کنم ... آشفته ان یکم...
- میدونم عزیز دلم ..بس که مهربونی... ایشالا جشن خودت...
خجالت کشیده بودم... زیر نگاه خیره بامداد شکوه جون هم چه حرفهایی که نمیزد... به جز سلام علیک مکالمه ی دیگری با بامداد نداشتم...
...
romangram.com | @romangram_com