#به_سادگی_پارت_64
- ای بابا این سارا هم کلا تفننی میاد دانشگاه...
- خب حالا اونو ول کن خبرت چیه ؟
- و اما خبر ! گارن و خانواده اش آخر هفته میان خونمون
- شوخی میکنی !
- نه بابا ... جان فدرا جدی میگم
- بابا شما که تازه آشنا شدید...
- والا همچین خیلی تازه هم نیست... 3 ماه داریم شب و روز همو میبینیم...
- حالا همچین میگه انگار 3 ساله... ولی جدی آدری باورم نمیشه... یعنی آدری خوشحال ما که با هم خل بازی در میاوردیم میخواد عروس شه
- فدرا راستشو بخوای خودمم باورم نمیشه... ولی از الان بهت گفته باشم... خل بازیامون سر جاش میمونه ها... من که نمیخوام از این زنای پای قابلمه بشم
- میترسم فردا سارا هم بیاد خبر ازدواجشو بیاره... تیر که عروسی میناست ... حالا من باید واسه عروسی تو هم در به در لباس خریدن بشم...
- هاهاها... الان دغدغه ی تو فقط لباسه ؟ ... خیالت راحت ... قرار شد بیان صحبت کنن یه جشن مختصر بگیریم... عروسی بمونه بعد از ترم دیگه که درسم تموم شد
- خب خداروشکر خیالم راحت شد
آدرینا پس کله ام زد... می خندیدیم... سارا شاید بعد از ازدواجش ارتباطش با ما کمرنگ میشد ولی آدری هرگز... آدری از دوست داشتنی هایم بود ... دخترانه ی اصل بود که محال بود ازدواج زنانه اش کند
...
امتحانات و آموزشگاه و انجمن از پا در آورده بودم... کم خوابی شدید پیدا کرده بودم... امتحان آخر بود... 3 روز دیگر عروسی مینا بود... از امتحان که بیرون امدم ذق ذق سرم بیشتر به چشم می امد... میگرنم عود کرده بود...
- الو ...سلام مامان
- سلام چطوری ؟ امتحانت تموم شد ؟
- اره خداروشکر ولی داغونم... میگرنم عود کرده...دارم کور میشم
romangram.com | @romangram_com