#به_سادگی_پارت_63
- نارین میگم میای بریم واسه عروسی مینا لباس بخریم ؟
- اره اگه میتونی بعد اداره بیا بریم... به دنیا بگم ناراحت نمیشی ؟
- نه بابا
- باشه پس فعلا
(دوست داشتم با نارین دخترخاله ای خلوت کنم اما دنیا هم سپرده بود برای خرید لباس با هم برویم... نمیگفتم ناراحت میشد... )
نارین دنبال لباسهای ساده و پوشیده میگشت ... دنیا هم دنبال لباسهای لوکس و گران قیمت... من هم فقط میخوردم... پیراشکی ... ابمیوه... بالاخره مسولیت سنگینی روی دوشم بود... کنار هم نگه داشتن دنیا و نارین... نارین حاضر بود 20 ساعت در شهرکتاب بچرخد اما نیم ساعت هم صرف خرید لباس و اینجور چیزها نکند... دنیا نقطه ی مقابلش بود... زاده شده بود خرید کند و مسافرت برود... مهمترین رسالتش در زندگی همین بود... 4 ساعت طول کشید تا هرکدام لباس خریدیم...
فکر شب دراز کشیدن کنار نارین روی لحاف گل گلی و تا صبح حرف زدن سر حالم میکرد... نارین از 30 سالگی اش میگفت که خلاصه شده بود بین خانه و اداره و ارباب رجوعهایی که هر روز مخش را میخوردند... من از 23 سالگی ام که مهم ترین پیشامدش حاشیه امنی بود که سینا ایجاد کرده بود...
دیشب تا صبح با نارین حرف زده بودیم ... سرم را روی میز گذاشته بودم ... اخرین هفته ی کلاسها بود... امتحانات هم تمام میشد فقط یک ترم دیگر میماند...
آدرینا دست روی سرم گذاشت... : سلام گلدار ... چطوری ؟ سر حال نیستی...
- دیشب تا صبح نخوابیدم...گلدار چی بود دیگه ؟
- والا بس که تو همه چیتو گل گلی کردی گفتم بهت بگم گلدار... منم که میدونی در انتخاب واژگان استادم... میدونم خودتم تو خلوت به گلدونت میگی اقا یوسف... (خندیدم خب مرا بلد بود)
- کم چرت بگو آدرینا
- باشه خب ناراحت نشو اصن همون فدراسیون صدات میکنم...
- نه امروز انگار زیادی خجسته ایا...
- بله وایسا سارا بیاد ...خبر دارم براتون دسته اول
- سارا اس ام اس داد به من گفت جزوه بردار نمیام
romangram.com | @romangram_com