#به_سادگی_پارت_62
اهل بحث نبودم...
- نکنه هنوز از من ناراحتی
- ناراحت برای چی ؟
- با اون بلاهایی که تو ویلا سرت اوردم و شب تصادف... اینکه نمیگی ماشین نیاوردی ... نمیدونم چرا ناخواسته باعث رنجشت شدم...
- نه بابا... دیگه انوقدرم بچه نیستم که سر همچین مسائل پیش پا افتاده ای قهر کنم...
- بچه که اصلا نیستی... اتفاقا روح خیلی بزرگی داری منتها گفتم شاید نتونستی داد و بیدادای منو فراموش کنی
- نه بابا... میگن هر چه از دوست رسد نیکوست...(یک لحظه شد ...خودم هم نفهمیدم ... من داشتم با بامداد شوخی میکردم...به بامداد میگفتم دوست... سیمهایم اتصالی کرده بود)
- خب اگه من این خانوم دوست رو به صرف ابمیوه دعوت کنم قبول میکنن ؟
(احساس میکردم به سینا خیانت میکنم... همینطور به کژال ... مردانه های بامداد دوست داشتنی بود...میتوانست مرا تسخیر کند... نمیخواستم غرق شوم... علاقه و وابستگی از همین دعوتها و شوخی ها آغاز میشد... مثل سینا که بعد از 14 سال با چند قرار مرا به خودش ، زنگهایش و ایمیلهایش وابسته کرده بود... )
- مامان نمیدونه نگران میشه... دفعه ی بعد با بچه ها میتونیم بریم رستوران خیلی وقت هم هست دور هم جمع نشدیم.
(قیافه ی کدر شده ی بامداد را نادیده گرفتم...)
شب با گل گلی های اتاق و اقا یوسف خلوت کرده بودم... : اقا یوسف حال کردی من نرفتم باهاش ابمیوه بخورم... ما از اون خانواده هاش نیستیم...
...
نارین را خیلی وقت بود ندیده بودم... مینا دختر دایی رامین از انگلیس امده بود ... با پسری ایرانی اشنا شده بود... میخواست ازدواج کند و ایران بماند... از همان موقع که ژنو میرفتم در حال خرید بود... اول تیر عروسی اش بود... نمیدانم چطور داشت آماده میشد که اینقدر طول کشیده بود...
- سلام بر کارمند نمونه ... چطوری... ؟ نارین سنش از من بیشتر بود... ادم سردی هم بود...اما این سردی برای بقیه بود... مرا مثل خواهر نداشته دوست داشت...
- سلام فدرای بی معرفت ...چطور شده یادی از ما کردی
- میبخشید میدونم در ساعت کاری جواب تلفنای شخصی نمیدید... شرمنده دیگه... نارین میخندید...
- بله ...اولویت با ارباب رجوعه...حالا کارتون ؟
romangram.com | @romangram_com