#به_سادگی_پارت_61
- متاسفم از این بابت و ما با کمال میل خوشحال میشیم ایشون رو اونجا ببینیم... شما میتونید شماره ی منو بهشون بدید تا ما خودمون هماهنگ کنیم
- ممنون از لطفتون ... پس به زودی ما بهتون سر میزنیم...
بامداد امده بود... نوشیدن چای در حضور رضا و بامداد سخت بود...احساس میکردم هر قلپ با صدایی مهیب از گلویم پایین می رود... رضا بلند شد... : خب با اجازتون من برم...
- بامداد : کجا حالا بودی !
- بامداد جان میدونی که نیلوفر عادت نداره من دیر برم... چشمکی هم به بامداد زد...
بامداد لبخندی زد ... رضا دوست داشتنی بود... مرد خانواده بود... میتوانست پدر خوبی باشد... بچه دار نشدن مصیبت بزرگی بود... ان هم برای رضایی که مهربان بود ...
بعد از رفتن او من هم بلند شدم... خب اقای آرین منم برم با اجازه...
- بریم فدرا جان دیرت هم شد... منم درو ببندم بریم...
بیرون شرکت که امدیم موقع خداحافظی سنگینی پاکت کژال را احساس کردم...
- راستی اقای ارین اینا لباسهای کژال جونه ... یک کوزه هم قول دادم براش بیارم... گفتم شاید به این زودیا همو نبینیم... بیارم شما بهشون بدید... از طرف من عذرخواهی کنید که انقدر دیر شد
- انگار حرفم به مذاقش خوش نیامد ... : باشه مرسی...
- پس خداحافظ...
- خداحافظ
راه افتادم سمت خیابان اصلی... هنوز 100 قدم هم خیابان اصلی را پایین نیامده بودم که صدای بوق امد... بامداد بود ... سرم را برگرداندم... شیشه را پایین داد: پس ماشینت کو ؟
- تعمیرگاهه... گذاشتم برای چکاب...
- خب چرا نمی گی دختر خوب... بیا بالا
- نه ممنون ... دوست دارم از این فرصت استفاده کنم یکم پیاده روی کنم ...
- حالا الان تو این تاریکی هوا نمیخواد پیاده روی کنی ...بیا بالا...
romangram.com | @romangram_com