#به_سادگی_پارت_60
- لطف کردی... تو هروقت برات مقدوره بگو من با رضا هماهنگ کنم ...محل کارش نزدیکه خودشو میرسونه...
- امروز ساعت 4 برای من خیلی خوبه
- باشه پس میبینمت...ادرس دفتر هم الان برات میفرستم
- ممنون خدافظ
لباسهای کژال را از همان موقع نداده بودم... تا شب که برگردیم لباسهایم خشک نشد ... کژال اصرار کرده بود همانها تنم باشد بعدا برایش ببرم... دو ماه و نیم بود لباسهایش را نداده بودم... لباسهایش را با کوزه ای که قول داده بودم برایش ببرم در پاکت گذاشتم ...
دوست داشتم حالا که جیمبو نیست پیاده روی کنم... اما روزش امروز نبود ... نمیخواستم عرق کرده و هن هن کنان با دوست بامداد مواجه شوم...
وقتی رسیدم کم کم همه داشتند میرفتند... جوری تنظیم کرده بودم که سر 4 هم انجا نباشم... منشی که امدنم را اطلاع داد بامداد در اتاقش را باز کرد:
سلام فدرا جان خوش اومدی... بیا تو
- سلام ...میبخشید دیگه کمی تاخیر داشتم
- خواهش میکنم ...مرسی که اومدی ... من هم داشتم با رضا گپ میزدم
به سمت او اشاره کرد... از بامداد چند سالی بزرگتر میزد... : دوستم رضا
فدرا دختر خانوم پژوهش هستن ... مدیر انجمن...
دست دادم ... مرد خوب و مهربانی به نظر میرسید...
- خب خانوم خیلی خوشبختم... بامداد انقدر از انجمن تعریف کرده ما کنجکاو شدیم با این انجمنتون اشنا بشیم...
- ایشون لطف دارن... در واقع بچه ها خودشون انجمنو دوست داشتنی کردن...
نیم ساعت بود بی وقفه از موسسه و بچه ها میگفتم ... بامداد به جز معدود لبخندهایی که میزد و صحبتهایی که با رضا میکرد سکوت کرده بود ... رضا هم برایش جالب شده بود
- خب تا شما دارید سوال و جواب میکنید من برم براتون چایی بیارم...اقا مراد نیست ... اتاق را ترک کرد...
- رضا انگار که منتظر همین لحظه بود... : ببینید فدرا خانوم من محیط کاری و اطرافیانم خیلی با اینجور انجمنها درگیر نبودن... برای همین خوشحالم که با انجمنتون اشنا شدم... راستش من خودم میتونم برای تهییه لباس و هزینه های درمانی تا حدودی کمک کنم... من و خانومم تازگی متوجه شدم نمیتونیم بچه داشته باشیم... این قضیه رو روحیه ی خانومم تاثیر بدی گذاشته... دوست دارم خانومم بیاد اونجا و حضوری در کنار بچه ها باشه ... اگه برای شما اشکال نداشته باشه...
romangram.com | @romangram_com