#به_سادگی_پارت_54
تمام مردانه هایش دل انگیز بود...
فکرش را هم نمیکردم عید امسال که با غم مسافرت نرفتن با دنیا و فرداد و هراس بودن با سینا آغاز شده بود اینطور بگذرد...
بامداد زنگ زده بود از مامان شماره ی موبایلم را گرفته بود ...حالم را پرسیده بود... سینا از کرمانشاه برگشته بود ...شیراز هم رفته بود... یک هفته ی دیگر بر میگشت سوییس... اما سینای قبل نبود...
دیگر از دست مسعود و نگار حرص نمیخوردم... انگار 23 سالگی خالی ام کمی پر شده بود... مامان متوجه تماسها و پیامهای گاه گاه سینا شده بود... به رویم نمی اورد... غیرمستقیمهایش همیشه دلگرم کننده بود...
قرار بود امروز بعد از اموزشگاه سینا را ببینم ... به مامان خبر داده بودم که شام را بیرون میخورم... دنیا هم از وقتی برگشته بودند از دستم دلخور بود... فکر میکرد تنهایی مامان را بهانه کرده ام که با انها نباشم... باید از دلش در میاوردم... اما گذاشته بودم بعد از اخر هفته که سینا میرفت... قرارهای ناگهانی اش تمام برنامه هایم را به هم ریخته بود...اما از بودنش ناراحت نبودم... برای خوش در ذهنم پوشه ای باز کرده بود...
امشب قرار بود ببرمش ژوزف... برایم مهم نبود سینا میگفت دخترک شکمو... دیگر حتی برایم مهم نبود سینا بعد از موسسه قیافه ی خسته ام را می بیند... انگار عوض شده بود... سینا رفته بود ساندویچها را بیاورد در ماشین بخوریم...
کاغذ دور ساندویچم را باز میکردم که سینا گوشی اش را در آورد... فدرا بیا یه عکس بگیریم...شاید ایندفه اخرین باری باشه که قبل از رفتن میبینمت... حداقل یه عکس از بیرون رفتنامون داشته باشیم...
سرم را نزدیکش اوردم... سینا هم سرش را به سرم چسباند...دستهایمان با ساندویچ هم در عکس افتاده بود... عکس بامزه ای شده بود... : صبر کنید منم با گوشی خودم بگیرم...
نگاه سینا متفاوت شده بود آن شب ...برق داشت... دلم میخواست به استاد صدیق بگویم بخدا منطقی نگاه کردن به این چشمها و پررنگ نکردن برقشان سخت است ... کار من نیست... وقتی سینا مثل پسرهای بیست و چند ساله میخواهد عکس یادگاری بگیریم... نادیده انگاشتنش کار من نیست... شاید دخترانه هم زیادی ساده لوحانه بود... اما سینا انها را از بر شده بود...
شب بود...رساندمش به آژانس...قبل از پیاده شدن به طرفم برگشت... دستش را دراز کرد... دستم در دستهای بزرگش گم شده بود...همانطور که دستم را نگه داشته بود : فدرا جان خیلی ممنون ... واقعا این دفعه خیلی بهت زحمت دادم... یکی از خاطره انگیزترین سفرهام بود...میدونم که سوییس انقدر بهت خوش نگذشت...امیدورام به زودی دوباره بیای که جبران کنم...
- خواهش میکنم... خیلی هم به من خوش گذشت... ایشالا سفرتون بی خطر باشه
- مرسی ... قبل از رفتن زنگ میزنم با مامان خداحافظی میکنم... خیلی مواظب خودت و وجودت باش...
- (حرف کم اورده بودم)... چشم... شبتون به خیر...
در ماشین را که بست از اینه میدیدم ایستاده بود دور شدنم را نگاه میکرد... سینای مغرور و نچسب بعد از 14 سال یک ماهه خودش را دوباره در زندگیم جا داده بود...
زنگ زده بود از مامان خداحافظی کرده بود... عذر خواهی کرده بود که به خاطر انباشتگی کارهایش قبل از رفتن حضورا برای خداحافظی نیامده...
فرداد و دنیا را دعوت کرده بودیم... میخواستم از دلش در بیاورم... از قهرها و دلخوریهای لوس دخترانه متنفر بودم...
romangram.com | @romangram_com