#به_سادگی_پارت_53
(این پیامها که دیگر کلا از سینای مغرور 34 ساله بعید بود... مثل دوست پسر 18 ساله ام سراغم را گرفته بود)پیام را یک ساعت ونیم پیش فرستاده بود... لبخند روی لبم امده بود... بچه ها در مورد نمایشگاه هنر چین که به تازگی برگزار شده بود بحث میکردند که دوست داشتند چین باشند و نشده... چشم چرخاندم اوضاع را رصد کنم که با فراغ بال پاسخ سینا را بدهم که با چشمان خیره ی بامداد مواجه شدم... نمی دانستم چکار باید کرد...من هم زل زده بودم به بامداد ! ... مگز کژال انجا نبود که اینطور میکرد... : زیر لب پرسید خوبی ؟
دیگر اگر شاخ هم در می اوردم کافی نبود... بچه ها بی توجه به ما از کژال راجع به سفر تازه اش به ایتالیا و هنر انجا میپرسیدند... بامداد تا همین چند ساعت پیش مرا ایشان خطاب میکرد... حالا زیر زیرکی میپرسید خوبی... از قدرت درک من خارج بود...
- اشاره کردم: بله خوبم...
همانطور ارام گفت :چیزی لازم داشتی بهم بگو... بازم ببخشید...
- لبخند زدم... کار دیگری نمیتوانستم بکنم... پیام سینا بی پاسخ مانده بود... بامداد هم صمیمی شده بود... !
بلند شد به سمت در ویلا... کژال پرسید: بامداد کجا میری ؟
- میرم بیرون یه سیگار بکشم ...الان میام...
(پس بامداد هم سیگار می کشید... دوست داشتم جای کژال بودم... هم بلد بودم سیگار بکشم ...هم بامداد را داشتم ...انوقت دنبالش میرفتم تا از همان سیگاری که میان لبهایش میگذارد کام بگیرم... اما هیچکدام نبود... کژال هم از جایش تکان نمیخورد... قدر نمی دانست شاید)
برای سینا نوشتم: ممنون خوبم... اومدیم باغ یکی از دوستان... به شما خوش میگذره ؟
بلافاصله جواب داد: بله اینجا هم خوبه...اما حتم دارم در کنار شما اوقات بهتری میداشتم... میدونم که برگردم دانشگاه و کارت شروع شده...اما خوشحال میشم باز همو ببینیم...
(استاد صدیق این حرفهای سینا را هم در نظر میگرفت ؟ ... اگز این حاشیه امن بود پس نا امنش چطور میشد ؟ ... )
- حالا میتونیم هماهنگ کنیم... سفرتون خوش...
عذاب وجدان گرفته بودم ...احساس میکردم حال گرفته ی بامداد به خاطر بلاهایی است که سر من اورده... بچه ها مونوپولی بازی میکردند... ترانه وادرینا با جیغ و داد میخواستند زمینهایشان را معامله کنند... شنلی انداختم به حیاط رفتم ... بزرگترها در آلاچیق نشسته بودند... بامداد کنار استخر سیگار دود میکرد... مرا دید... بلند شد... : چی شد سرت درد گرفته ؟ ...چرا پا شدی ؟
نمی دانستم این زمین خوردن تمام فعلهای جمع بامداد را مفرد می کند...
- نه ...من حالم خوبه... اومدم بگم اگر این گرفتگیتون به خاطر منه اشتباه می کنید... بالاخره بازیه دیگه ...مزه اش به همین اتفاقاتشه
- این از مهربونیته فدرا جان... در هر صورت امیدوارم منو ببخشی... امروز خیلی اذیتت کردم ...
- دیگه حرفشو نزنید لطفا ... تشریف بیارید بریم داخل بچه ها دارن مونوپلی بازی میکنن...
لبخند زد...بلند شد... کنارم راه افتاد...
romangram.com | @romangram_com